2_ An excuse called winter

145 53 41
                                    


قسمت دوم: بهانه ای به نام زمستان

چه غریبانه که برای شکایت از تو ، به خودت پناه می آورم‌.
داری خورشید را میبینی؟ چند ساعتی بیشتر نیست که طلوع کرده و من، دارم برای تو مینویسم.
شاید برایت عجیب باشد، آخر این اولین بار است که زیر نور آفتاب قلم دست گرفته ام.
اما اوضاع ذهن و قلبم آنقدر نابسامان است که دیگر نمیتوانستم تا بیرون آمدن ماه صبر کنم.
پدر گفت امروز با تو همراه شوم. نمیدانم، شاید هنوز فکر میکند رابطه ی ما مثل ده سال پیش عالی است. درست مثل دو دوست جدا نشدنی.
خب اشتباه میکند.
من حتی در زمان خواب که چند متر فاصله بینمان است احساس سنگینی دارم چه برسد به اینکه بخواهم همراهت قدم بزنم و مناظر مناسب عکاسی را نشانت بدهم.
حتی اگر بتوانم این را هم تحمل کنم بعدش چه؟
ملاقات با خانواده آندرسون؟
مسخره است.
خوب دیدم تا حرف آنها به میان آمد چطور توجهت جلب شد.
به من ربطی ندارد اما میخواستم بدانی که آن دختر، رز آندرسون، با تمام غریبه ها همین رفتار دوستانه را دارد‌.
مخصوصا غریبه هایی که اهل لندن باشند‌.
این را نگفتم که در موردش فکر و خیال بد بکنی، فقط گفتم که وجدانم راحت شود.
بحث حسودی نیست نه! تو خودت در گذشته بارها به من گفته بودی که زیبایی ام با هیچ کس قابل مقایسه نیست‌.
اگر زیباییم از آن دختر بیشتر نباشد، مطمئن باش که با آن برابری میکند‌.
اصلا خودت اگر بودی کدام را انتخاب میکردی؟
خود الانت را نمیگویم.
خود گذشته.
هرچند که حتی خود گذشته ات هم من را دور انداخت.
راستش را بخواهی هنوز درد سیلی ای که توی صورتم زدی را حس میکنم. شاید بگویی دیوانه ام اما بعضی اوقات حس میکنم صورتم به خاطر آن ضربه میسوزد.
هیچوقت بهت نگفتم بودم نه؟ دوست نداشتم ناراحت شوی.
اما حالا که میخواهی به دیدار رز آندرسون بروی من هم آن حرفهای ناگفته را میگویم.
صرفا جهت خالی شدن ذهنم، باور کن حرفی از تلافی کردن نزدم.
بعد از اینکه در کوب استون رهایم کردی؛ دو ساعت و سی پنج دقیقه همانطور ماندم. افتاده روی چمن های دشت. گریه میکردم، صورتم میسوخت، لب پایینم خون می آمد اما خیال بلند شدن نداشتم. آن روز با حال خیلی بدی برگشتم. تمام بدنم درد میکرد. تو تنها یک سیلی زده بودی و من انگار توسط ده نفر کتک خورده بودم. استخوان های بدنم میسوخت و با هر بار سوزش لبم قلبم فرو میریخت. مادرم چندین بار به در اتاقم کوبید اما جوابش را ندادم. کلید را در قفل چرخانده بودم و کنار تخت در حالی که زانوهایم را بغل گرفته بودم اشک میریختم. دقیق نمیدانم چقدر طول کشید اما همانطور خوابم برد. صبح که بیدار شدم دیگر نبودی. رفتی و پروانه نارنجی ات را رها کردی . شبیه به خاطره شدی و تصویرت از چشمها پاک شد. یک ماه تمام هر روز کنار جاده اصلی تورویل می نشستم و انتظار برگشتت را می کشیدم. یک ماه شد شش ماه و شش ماه شد یکسال. در نامه های قبلی برایت تعریف کرده بودم. همانجا مینشستم و کتاب میخواندم و برای تو مینوشتم‌. تا اینکه یکسال گذشت‌.
تازه انگار که متوجه شده بودم دیگر قرار نیست برگردی، پس من هم دیگر به کنار جاده نرفتم.
بقیه حرفهایم را شب برایت مینویسم.
الان باید بروم و همراهیت کنم.

pride and Prejudice | YoonminWhere stories live. Discover now