~Part 8~

1.1K 329 65
                                    

به‌محض فشاردادن تنها زنگی که کنار در قرار داشت، حس کرد حالت تهوعش دوباره برگشته و برای لحظه‌ای از اینکه پیشنهاد آلفاش رو قبول نکرده پشیمون شد، اون‌طور شاید مواجه‌شدن با این وضعیت براش راحت‌تر می‌شد.
طولی نکشید که در براش باز بشه و بکهیون با ترسی که توی وجودش رخنه کرده بود، با انگشت‌های لرزونش در فلزی رو هل داد و وارد حیاط سرسبز و بزرگ خانواده‌ی کیم شد. اولین چیزی که نظرش رو جلب کرد، ماشین مشکی‌رنگ جونمیون بود که گوشه‌ای پارک شده بود. به‌وضوح یادش بود که یوری توی پیامش گفته بود جونمیون برای کارش به بوسان رفته.

یعنی وضعیت پسرکش انقدر وخیم شده بود که جونمیون مجبور شده بود برگرده؟ نمی‌خواست به افکاری که به سرعت نور توی ذهنش رشد می‌کردن پروبال بده اما در برابرشون قدرتی نداشت. تصور بدن بی‌جون و چشم‌های بسته‌ی سگش داشت از پا در میاوردش و افکار تاریکش اون تصویر رو هر لحظه پررنگ‌تر می‌کردن.

چند دقیقه‌ای سرگردون و مضطرب توی حیاط ایستاده بود و نگاهش گوشه و کنار حیاط رو بررسی می‌کرد. هر بار که برای دیدن مونگریونگ به خونه‌ی جونمیون و یوری میومد، سگ پاکوتاه و بامزه‌ش به‌محض ورودش پرسروصدا ازش استقبال می‌کرد و خیلی سریع به سمتش می‌دوید تا بتونه از صاحبش جایزه بگیره. اما حالا چنین اتفاقی نیفتاده بود و سکوت حاکم بر اونجا حالش رو بد می‌کرد. یعنی متوجهش نشده بود؟ شاید هم اون‌قدر حالش بد بود که نمی‌تونست تکون بخوره؟
پاهاش دیگه توانی برای نگه‌داشتن وزن کمش نداشتن. بغض گلوش رو گرفته بود و نفس‌کشیدن رو هر لحظه براش سخت‌تر می‌کرد. نمی‌تونست باور کنه مونگریونگ به همین راحتی ترکش کرده. خاطراتی که توی دوران نوجوونی با اون توله‌ی بامزه و کیوت ساخته بود حالا پرقدرت‌تر از هر زمانی به مغزش هجوم آورده بودن. درک درستی از فضای اطرافش نداشت و نفهمید کی و چطوری روی زمین افتاده. بهتر بود قبل از اینکه حالش بدتر از این بشه با چانیول تماس می‌گرفت. به‌سختی گوشیش رو از جیب پالتوی گشاد چانیول بیرون آورد. کف دستش کمی عرق کرده بود و می‌لرزید اما اهمیت نداشت. توی اون لحظه، هیچ‌چیز جز آغوش گرم چانیول نمی‌تونست آرومش کنه. حتی اگر این آغوش قرار بود بعد از برملاشدن حقیقت برای همیشه ازش دریغ بشه.

با وجود لرزش شدید دست‌هاش شماره‌ی چانیول رو از بین مخاطب‌هاش پیدا کرد و منتظر پخش‌شدن اون صدای بم توی گوشش موند. قامت یوری و جونمیون رو هر چند تار می‌دید که دارن با نگرانی به سمتش می‌دوَن و همین مهر تاییدی به تمام افکارش زد. به‌خوبی می‌دونست که جونمیون چقدر روی کارش حساسه، پس حضورش اینجا نمی‌تونست بی‌دلیل باشه و چه دلیلی بزرگ‌تر از مرگ سگ عزیزش؟...

-جانم عزیزم؟
درست بعد از شنیدن صدای گرم همسرش، بغضی که چند ساعتی توی گلوش گیر کرده بود بالاخره ترکید.
تصویر دو چهره‌ی نگران جونمیون و یوری تار و تارتر می‌شد و حس می‌کرد هر لحظه ممکنه از هوش بره.

Saving You In ColorsWhere stories live. Discover now