۱۸

13 3 8
                                    

بهت گفتم اگر از بیرون به خودت نگاه کنی عاشق خودت
می شی...
خب که چی.
در جواب جمله ام گفتی؛ و من همچنان لبخند می زنم.
انگشت وسطت رو به طرفم می گیری و من می خندم.
با تخس ترین لحن ممکن انکار می کنی چقدر دوست داشتنی هستی
و من قهقهه می زنم..
نترس! من تا جایی که بتونم دنبالت رو می گیرم و نیازی
نیست بترسی از تنهایی.
من همیشه هستم...
قرار نیست مثل شونه های تخم مرغ تموم شم یا مثل
قوطی کنسرو تاریخ انقضاء داشته باشم.
بهم افتخار کن.
انقدر قوی هستم که جمالتت برام مثل آخرین درجه ی یک باند عظیم بسته شده به ماشین؛ برای ناشنوایی که از خط عابر پیاده رد می شه، باشه.
من رو چی فرض کردی؟ من اشرف مخلوقاتم!
ساده است.
به راحتی دروغ می بافیم و نقش بازی می کنیم و حیله می کاریم
و خیانت کشت می کنیم و کینه پرورش می دیم و خوبی ها رو
مثل علف هرز از ریشه می کنیم و این اوج زیبایی خلقت خدا نیست؟
از همین خدایان کوچک می ترسی و من حس میکنم
نفرت انگیز ترین موجود هستی بودم.
تلخی جمالتت رو با اسید شستم و نرفت.. مثل پروانه ای که دنبال ذره ای نور بود دورت چرخیدم و جز سوختن
چیزی نصیبم نشد..
ماهی نبودی که فراموش کنی که من هنوز اینجام؛ اما
من نهنگ بودم.. همون حیوون تنهایی که توی سکوت
امواج، آوازی می خوند که کسی نمی شنید...
داستان ما پر بود از تراژدی هایی که مثل بختک به بیخ
گلو هامون چسبید.. از همون اول تا دقیقه هایی که داور
سوت پایان رو می زد.
می دونی که از هم چیزی نمی دونیم و این خواسته ی خودت بود.
من هم لبخند می زنم و می گم " تو هیچ چی ازم نمی دونی!" اما
این کنایه ی کوچیک و بی نقص به اندازه ی آتیش گرفتن بال پروانه سریع و دردناک تموم می شه.
چون تو انقدر می دونی که من بدون تو حتی نمی تونم لبخند بزنم...

«ناگفته ها»Onde histórias criam vida. Descubra agora