part 1

448 12 3
                                    

با شنیدن صدای یک نواخت و زننده دستگاه ضربان قلب برای لحظه ای حس کرد چیزی زیر دلش خالی شده و کوهی از برف پشت سدِ چشم هاش آب شده
احساس میکرد پاهاش شل شده و چشم هاش در حال سیاهی رفتنه
قبل از افتادنش به روی زمین سردِ بیمارستان، با بغض چیزی رو زمزمه کرد...

-تنهام گذاشتی؟
حداقل صبر میکردی تا یه بار دیگه صدامو بشنوی..
خداحافظ فرشته سفیدِ من...
~~~

این پایان دردناک در کنار من شروع شد...
زیر برگ های من
در آغوش من
و در اقیانوسِ سایه های من...
پس من برای شما قصه اون دو فرشته رو تعریف میکنم
قصه خنده هاشون
قصه ناراحتی هاشون
قصه تنهایی هاشون
و قصه عشق ورزیدن هاشون به همدیگه...
~~~



"12 آگوست 2020"
"تابستانِ لیوِن وُرث"

به آرومی از تپه سبز و پر از چمنی که در مسیرش بود بالا میرفت و مشغول خوندن کتابش بود
اواخر تابستون بود و باد ملایمی که میومد که باعث میشد موهای قهوه ای خوش رنگش که توی نور برق طلایی خودشو به نمایش میزاشت روی صورتش به پرواز دربیاد
ولی در عین حال آفتاب به حدی شدید میتابید که با وجود نسیمی که میومد قطرات ریز عرقی روی گونه هاش به وجود میاورد
ممکن بود گردنش قلنج کنه ولی اونقدر محو خوندن کتابش بود که حتی متوجه این اتفاق نشد!
تقریبا همه کتاب های کتابخونه بزرگش رو دو سه بار خونده بود اما این کتاب رو به تازگی خریده بود و مشتاق تر از همیشه محوش شده بود
با حس کردن سایه ای روی خودش بدون اینک حتی نگاهش رو از روی کتاب برداره روی زمینِ پر از چمن نشست و به تنه درخت بیدی که همیشه زیر سایه اش کتاب میخوند تکیه داد
میتونست قسم بخوره حتی اگه چشم های کشیده و ظریفش رو با یک تکه پارچه مشکی میبستن میتونست چشم بسته راه خونه تا اون تپه رو طی کنه و دقیقا همونجا زیر درخت بید بشینه و بهش تکیه بده...اونقدر اون مسیر رو اومده بود که حتی چاله های سر راهش رو هم حفظ بود

مثل تمام ثانیه های قبل از اون، به خوندن کتاب با صدای آرومی که بی شباهت به زمزمه نبود ادامه داد
-دیزی مردد شد‌. نگاهش با حالت ملتمسانه ای افتاد به من و جردن... انگار بالاخره داشت میفهمید چکار میکند و انگار تمام این مدت اصلا قصد نداشته هیچ کاری بکند. دیگر دیر شده بود. با ناله به گتسبی گفت:《زیاد توقع داری! الان که دوستت دارم، کافی نیست؟ گذشته رو که نمیتونم عوض کنم.》 درمانده و بی نوا بغضش ترکید و با هق هق گفت...

میخواست ادامه داستان رو بخونه که صدایی باعث توقفش شد
-《یه وقتی دوستش داشتم...ولی تورو هم دوست دارم.》

صدای نازک و دلنوازی که شنید باعث شد لحظه به شک بیفته که آیا توهم زده که یه فرشته باهاش صحبت کرده یا واقعا فردی ادامه داستان رو گفته!
بعد از چندین دقیقه متوالی کتاب خوندن بالاخره سرشو بالا آورد تا منبع صدا رو ببینه اما بخاطر آفتابی که دقیقا کنار صورت پسر مقابلش بود تا سرشو بالا آورد چشم هاشو روی هم فشار داد و مچ دستشو جلوی صورتش نگه داشت
پسر مقابل کمی به سمت راست رفت تا جلوی آفتاب قرار بگیره و باعث شد تهیونگ دستشو پایین بیاره و چهره اش رو از نظر بگذرونه
پوستش به شدت سفید بود و موهای خرماییش برق خاصی میزدن...لبخند دندون نمایی زده بود که باعث رخ نمایی چال گونه هاش شده بود و خال زیر لبش هم به اندازه کافی مشخص بود
و چشم هاش...
مشکی خالص بودن..اما برق خاصی داشتن
انگار که یه آسمون شب صاف و پر از ستاره داخل اون چشم ها قرار داشت
حالت چشم ها و صورتش به تهیونگ ثابت میکرد که کره ایه اما چشم های گردش به شک مینداختش که دورگه باشه
بنابراین ریسک کرد و به کره ای باهاش صحبت کرد
-خوندیش؟

خاطرات بید (ویکوک)Where stories live. Discover now