𝐒𝐢𝐞𝐭𝐞

Start from the beginning
                                    

طوری که کوک قرار بود تمام مدتی که توی اتاق حبس شده، به تهیونگ فکر کنه
و این چیزی بود که تهیونگ میخواست!

از اتاق خارج شد

سینی سفید رنگ رو گرفت

و سمت اتاق سفید حرکت کرد

بعد از چند دقیقه، کوک صدای باز شدن در رو شنید

چشماش رو باز کرد و به در سفید رنگ زل زد

تهیونگ با یه سینی غذا وارد شد

کوک با دیدن غذا و رنگ سینی و قاشق، احمقی نثارخودش کرد

تا کی قرار بود این وضعیت ادامه پیدا کنه؟

_این یک ساعت، بهت خوشگذشت؟

تهیونگ صندلی رو جلوی تخت گذاشت
ظرف غذا رو روی تخت گذاشت و جلوی پسر نشست

پارچه ی دور دهن کوک رو باز کرد

-نمیترسی بهت اسیبی بزنم؟

کوک بلافاصله، خطاب به تهیونگ زمزمه کرد

_تو بدترین اسیب ممکن رو بهم وارد کردی، فکر میکنی از زخمی شدن میترسم؟

کوک سرش رو پایین انداخت

-وقتی وارد باند شدم، نمیدونستم تویی هم وجود داری

کوک در حالی که به لباسای تهیونگ زل زده بود لب زد

_یعنی میخوای بگی برای هرزه بودن تربیت نشدی؟

با گفتن این حرف از جاش بلند شد
بدون مکث از اتاق خارج شد
حالا دوباره کوک مونده بود، با سفیدی بی اندازه

به دونه های سفید برنج توی ظرف سفید نگاه کرد

◇◇◇

نمیدونست چند ساعت از حضورش توی اتاق گذشته

اما باند پیچی دستاش رو باز کرده بود

لباسای مضخرف سفیدش رو از تنش خارج کرده بود
گوشه ی تخت نشسته بود
چشماش رو بسته بود و گوشاش رو گرفته بود
این سکوت و سفیدی، بدترین چیزی بود که تجربه کرده بود

اروم کلمات نامفهومی رو زمزمه میکرد تا سکوت اتاق رو بکشنه
با صدای باز شدن در، چشمای پسر باز شد

ساکت شد و با دیدن تهیونگ، توی لباسای مشکی، لبخند بزرگی روی لباش نشست
خودش رو به لبه ی تخت نزدیک کرد

با اینکه میلنگید از روی تخت پایین اومد و خودش رو به تهیونگ رسوند

بدون هیچ حرف اضافه ای دستاش دور مرد حلقه شد

-ته...

اروم لب زد و چشماش رو بست
تهیونگ، کوک رو از روی زمین بلند کرد
بدنش رو اروم روی تخت گذاشت

_فقط چند ساعت اینجایی و اینطور بی طاقت بنظر میای؟

کنار لب کوک رو بوسید

PSYCHO Where stories live. Discover now