- میدونم.
چانیول نیم قدم جلو رفت و دستهاش رو توی جیب گشاد شلوار سیاهش فرو کرد.
- نگرانت شدم. فکر کردم ممکنه...
- تمومش کن! مزخرفاتت فقط باعث میشه حالم بیشتر ازت به هم بخوره.
مقابل چشمهای کمفروغ و خستهاش، بکهیون وارد اتاق خواب شد و در رو چنان به هم کوبید که لحظهی بعد صدای جیغ لئو توی خونه طنین انداخت. پسرک بیچارهاش با صدای بدی از خواب بیدار شد و قطعا قلبش از شوک این صدا ریتم تپیدن منظمش رو از دست داده بود.
سراسیمه وارد اتاق شد و بدون نگاه کردن به بکهیون، سمت تخت رفت و پسرک رو توی بغلش کشید. لئو رو توی حصار بازوهاش گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد:
- چیزی نیست قلب من. بابایی اینجاست. بابایی کنارته.
مضطرب و آشفته، موهای لئو رو بوسید و همینطور که نوک انگشتهاش رو لا به لای موهای مشکی پسرش میچرخوند، از گوشهی چشم به بکهیونی خیره شد که مات و مبهوت به تصویر مقابلش نگاه میکرد. نگاهشون که به هم افتاد، پلکهاش رو با آرامش باز و بسته کرد و لب زد:
- چیزی نیست بکهیون. الان آروم میشه.
احساس میکرد جسم بکهیون درحال تغییر کردنه. همسرش مقابل چشمهاش کوچک و کوچکتر میشد و پسرش همچنان وحشتزده اشک میریخت. شونههای بکهیون جمع شده بود و هر لحظه بیشتر از قبل روی دیوار سر میخورد تا به زمین نزدیک بشه.
لئو رو توی بغلش بلند کرد و در حال نوازش کمر پسرک که حالا ذرهای آرومتر شده بود، کنار بکهیون ایستاد و با چهرهی درمونده شونهی بکهیون رو گرفت.
- چیزی نیست. ترسیده.
لئو ترسیده بود. بکهیون هم همینطور. این وسط که صدای گریهی لئو تنها صدای طنینانداز شده در خونه بود، زنگ در به صدا دراومد و شونههای بکهیون از شوکی که بهش وارد شد، بالا پرید.
حرارت از گردن بکهیون بالا میرفت و سرخی گردنش داشت به صورتش میرسید که به خودش اومد و دست چانیول رو پس زد. چانیول بدون اینکه لئو رو رها کنه یا فکر زمین گذاشتن بچه به ذهنش برسه، سمت در رفت و در رو، به روی پستچی جوان باز کرد.
لئو زیر چشمی، در حالیکه سرش هنوز توی گردن پدرش فرو رفته بود، به پستچی نگاه کرد و گریهاش متوقف شد تا از ماجرا سر دربیاره.
- پارک چانیول؟
چانیول به تکون دادن سرش بسنده کرد و پستچی نامهای که پشتش مهر شده بود رو به همراه دفتر مستطیلی شکل سمتش گرفت.
- برای شماست. این زیر رو امضا کنید.
بدون چشم برداشتن از نوشتههای روی نامه و مهر رسمیای که روی نامه خورده بود، نامه رو روی دفتری که جلوش قرار داشت، گذاشت و پایین کاغذ رو امضا کرد. نامه رو برداشت و در رو با پا بست.
YOU ARE READING
V E N G E A N C E [S2]
Romance- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دستهام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکهی گمشدهی قلبم رو دوباره بهش پیوند زدن اما من جای نگاه کردن به چشمهای درشتش، جای دیدن لبخندی که چال لپش رو به نمایش میگذاشت و جای نوازش کردن پوس...
[ S²|Ch¹⁴|سفر ]
Start from the beginning