1. Gift

1.1K 132 19
                                    

⛔ این داستان دارای صحنه های خشونت امیز، جنسی و شکنجه است اگر دوست ندارید از خواندنش امتناع کنید!

_هیچ مبارزه از خاندان کیم نباید زنده بمونه!
_هیچ کس!
_بله فرمانده!

_فرمانده الفاها و بتاها خاندان کیم مردند با امگاها چیکار کنیم؟
_بیارشون اینجا
_بله فرمانده
_شنیدم کیم کبیر پسر امگای زیبایی داشته!
با گوشه ای چشم به دستیارش نگاه کرد.
_بله قربان، کسانی که دیدنش همه به زیبایی اون پسر اعتراف کردند ولی قربان هنوز هم امگاهای نر چندش هستند!
_ولی برای سرگرمی بدک نیستند!
_ سرگرمی برای خودتان قربان یا پسرانتون؟
_بستگی به اون امگا داره!
سرباز با تعدادی زیادی امگا که همگی امگاهای برجسته خاندان شکست خورده کیم بود وارد شد.

_قربان این امگا، پسر کیم کبیر است!

امگا را به جلو پرتاب کرد و پسر امگا با زانو در برابر مرد به روی زمین افتاد، فرمانده خم شد و مو های امگا گرفت و به سمت پایین کشید

_زیبایی، دلنواز....اخخخخخخخخ
حرف فرمانده به انتها نرسیده بود که امگا با تمام توان با صورتش به دماغ فرمانده ضربه زد.
موهایش را رها کرد.
با عصبانیت به بینی خونیش دست کشید.

_به جونگکوک بگو براش هدیه کوچیکی می فرستادم!
_بله فرمانده!
به سمت امگا رفت و این بار با احتیاط چانه امگا گرفت
_قرار جایی بفرستمت که با گوشت تنت رفع گرسنگی کنی!
_ببرش عمارت جونگکوک، بگو غرامت جنگی هر کاری دوست داره باهاش بکنه!

فرمانده از لابه لای اجسادی که با گلوله کشته شده بودند با لذت عبور می کرد
_راستی اسمش چی بود؟
_بله قربان؟
_اسم امگا خاندان کیم چی بود؟
_تهیونگ... کیم تهیونگ قربان

دومین خاندان سقوط کرد.

_خوشحال میشم هر وقت این خبر می شنوم، کارت حرف نداره بابا!
اَهههههههههههه..... هههههههههههههههه.. اهععععععععع(صدای جیغ)
_برو خفشون کن!
بادیگارد به سرعت سمت در رفت.
_مجبوری هر دفعه با خودت بیارشون خونه، بیشتر عمارت پر شده از امگاهای خاندان های سقوط کرده!
_اونوقت قراره تو به افراد زیر دستت بدی!
_یاد بگیر احمق جون پول و قدرت تنها نمی تونن باعث وفاداری بشن باید با لذت همراهش کنی اونوقت همه وفادار میشن!
_امگا کیم کبیر چی شد، بین امگاها ندیدمش؟
_مگه قبلا دیده بودیش؟
_یه دفعه تو مراسم ازدواج برادرش نامجون!
_راستی نامجون هم مرد؟
با نگاه پرسش‌گری به یونگی نگاه کرد ؟
یونگی دست راست پدرش، تنها پسرش که تو عمارت جئون مونده بود، خشن سرد و ارام در عین حال کشنده!
_نه!
_چی؟؟ جانشین کیم زندست؟
_اره، پس فکر کردی چرا بابا پسر کیم فرستاد عمارت جونگکوک!
جی هوپ عقب رفت و به مبل تکیه داد و بعد چند ثانیه انگار چیزی فهمیده باشه از جا پرید.
_جونگکوک آنقدر ازارش میده تا بردارش از سوراخش بیرون بیاد.

_برو پیش جونگکوک، بهش بگو هر کاری دوست داره بکنه ولی باید زنده نگهش داره!
_چشم پدر

یونگی به سرعت کتشو پوشید و از در خارج شد، چند قدم بر نداشته بود که پاهاش اسیر شد.
_خواهش می کنم خلاصم کن!
امگایی که احتمال می داد متعلق به خاندان کیم باشه، در حالی که نصف صورتش سوخته بود و هیچ لباسی تنش نبود و از مقعدش بطری شراب بیرون زده بود با التماس نگاش می کرد.
بوممم صدای شلیک گلوله طنین انداز شد!
_جمعش کنید!
_بله قربان
_اوهههه.. بلاخره اگوست دی کبیر رحم نشون داد و کاری کرد!
_چرت و پرت گفتن تموم کن جیهوپ! دلم نسوخت یه امگا شجاع ازم خواست خلاصش کنم!
_چون ازت خواست؟ با چشمایی که ازش شیطنت می بارید پرسید!!
یونگی به سمت جیهوپ برگشت و با صدایی بمی گفت: انقدر شجاع و واقع نگر بود که خواست خلاصش کنم می دونست راه نجاتی نداره!
_واووووو... براو، براو پسر!!
_خفه شو جیهوپ هنوز درست نمی تونی راه بری برادر! نزار امشب هم ازت پذیرایی کنم!
جیهوپ قدمی جلو گذاشت و از یقه های کت یونگی کشید و ارام در گوشش زمزمه کرد
_من برادر تو نیستم، برادر عزیزم!!
یونگی به چشماش زل زد همین چشمای وحشی باعث شده بود قانون زیر پا بزاره و با فرزند خونده پدرش بخوابه!
ارتباط چشمیشو با جیهوپ قطع نکرد و فریاد زد
_هلیکوپتر اماده کنید، بسته پستی به دست جونگکوک رسیده؟
_بله قربان چند روز پیش با محوله کامیون فرستاده شده!!
_خوبه
با دستش محکم باسن جیهوپ گرفت و به سمت خودش کشید.
_برگردین به طرف دیوار!
همه اطاعت کردند و تنها صدای نفس های گاه و بی گاه افراد شنیده می شد.
یونگی با تمام قدرت دکمه ی شلوار جیهوپ باز کرد و مهلت هیچ واکنشی برای جیهوپ نذاشت و چرخوندش، بدون هیچ مکثی با تمام قدرت واردش شد و محکم ضربه می زد و این جیهوپ بود که با خفه کردند صداش، داشت یونگی دیوانه می کرد!
_خفهش نکن، می خوام صداتو بشنوم
سر جیهوپ گرفت و برگردوند و اونجا بود که فهمید معشوقه ی ممنوعش لج کرده، با تمام توان از گردنش گرفت و به سمت پایین فشار داد و با صورت به زمین کوبید.
صدای اخ جیهوپ سکوت شکست و بعد ضربه های پر قدرت یونگی نالشو در اورد.
زیپ شلوارشو بست و به چهره ی گرفته جیهوپ نگاه کرد، بالای ابروش در اثر برخورد به زمین کبود شده بود و این چهره بی نقصشو خراب کرده بود، جلو رفت و با حالت نوازش دستشو جلو برد که جیهوپ پسش زد!

_وقتی بهت گفتم صداتو خفه نکن، نباید می کردی!
_تو کثافت بلد نیستی ناز بکشی!
_بس کن بردار من و تو سکس پارتنریم!
_جدی؟؟
_ووک _ووک
با عصبانیت بادیگاردشو صدا کرد.
_بله قربان!
_من بکن!
_بله قربان؟؟
_منو بکن، الان!
ووک به چشمای یونگی خیره شد جرعت تکون خوردن نداشت ولی از طرفی باید فرمان اربابشو اطاعت می کرد.
جیهوپ تعلل ووک دید قدم جلو گذاشت و زیپ شلوار ووک پایین کشید.
با صداهایی که چند دقیقه پیش شنیده می شد کسی تو اتاق نبود که شق نکرده باشه پس ووک اماده بود!

پاهاشو دور ووک گذاشت التشو وارد بدنش کرد که از پشت کشیده شد و سیلی محکمی توی صورتش خورد.
_تو خونه ی من جایی برای هرزگی وجود نداره، بزار کام یه نفر ازت بیرون بیاد بعد با یکی دیگه بخواب!

_متاسفم پدر!

پدرشون مشکلی با هم خوابگی پسراش نداشت، مشکلش نظم خونش بود که بهم ریخته بود.

جیهوپ خم شد و شلوارشو برداشت که بلند نشده یونگی روی شونه هاش انداختش!
_بزارم پایین!
_خفه شو!
هر دو سوار هلیکوپتر شدند و در تمام مسیر صدای سکس شون گوش خلبان نوازش می داد در حالی که بادیگارد های بی چاره کف هلیکوپتر رو به بیرون نشسته بودند!!!

Trust meWhere stories live. Discover now