part 1

233 49 37
                                    


پنجشنبه 2 نوامبر 2017

پاریس_فرانسه

بارانه شدیدی در پاریس می بارید،این دومین باران ماه نوامبر بود،اما انگار این آسمان تصمیم گرفته بود امروز همدم پسری باشه که در شهر قدم میزد.

باران با شدت به صورتش سیلی میزد،کل لباس هاش به بدنش چسبیده بود و لرز بدی به جونش افتاده بود.مردم از کنارش رد میشدن و صدای صحبت هاشون در سرش اکو میشد،بعضیا با تعجب به پسر که زیر باران سرد پاریس روی پل هنر_رود سن با یه پیرهن نازک قدم میزد نگاه میکردن،شاید با خودشون میگفتن حتما دیوونه شده!

خسته از همه چیز مقابل رود ایستاد و به آبی که به خاطر بارش باران نا آرام شده بود خیره شد.امروز صاحب کارش اون رو از رستوران اخراج کرده بود،بعد از کلی خواهش از صاحب کارش فهمیده بود که پدرش تحدیدش کرده تا نزاره دیگه اونجا کار کنه،قرار نبود هیچوقت دست از سرش برداره،این یه نمایش بود و پدر و مادرش عروسک گردان هاش بودن و اون عروسک این نمایش.
با عدسش به خودش اومد دیگه واقعا از سرما داشت دندوناش به هم میخورد،چند ساعتی بود زیر باران قدم میزد امید داشت ذهنش کمی آروم بگیره و همینطور هم بود،برای بار آخر نگاهی به اطراف انداخت و چرخی زد تا راه خونه رو پیش بگیره همون واحد کوچیک و ارزان قیمتی که در همون حوالی اجاره کرده بود.بعد از دعوا با پدر مادرش از خونه فرار کرده بود و با پولا هایی که پس انداز کرده بود یه واحد کوچیک اجاره کرده بود ولی بعدش پدرش تمام حساب هاش رو مسدود کرد،هیچ ایده ای نداشت که زندگیش چرا باید انقد سخت باشه در حالی که بچه های دیگه فکرد میکردن کسی مثل اون غرق خوشیه و هیچی از زندگی کم نداره

دست هاش رو توی جیب شلوار خیسش فرو کرد و به انعکاس تصویرش که روی پارکت های خیس پل افتاده بود نگاه کرد،رسما موش آب کشیده شده بود،نگاهش رو از زمین گرفت و با قدم های بی جون به راه افتاد.
توی راه چند زوج رو دید که روی دیواره های پل قفل میزنن،از اینکه هنوز عاشقانی وجود داشتن که قانون رو زیر پا میزارن و میخوان عشقشون رو جاودانه کنن لبخندی روی صورتش اومد.به خیابون که رسید دستش رو برای تاکسی بلند کرد و سوار اولین تاکسی شد و به سمت خونه رفت.

از تاکسی پیاده شد و پول کرایه رو پرداخت کرد و به سمت ساختمونی که در اون زندگی می کرد رفت.صدای بارش باران و برخوردش به سنگ فرش های خیس خیابان اهنگی بود که سکوت عجیب خیابان رو میشکست،دست هاش رو زیر بغلش زده بود تا کمتر سرما رو احساس کنه آب از لباس و موهاش چکه میکرد و همراه با باران به زمین برخورد میکرد، نفس هاش از سرما یکی درمیون شده بود،صبح هوا کمی ابری بود و هیچ کس فکرش رو نمیکرد که بعدازظهر چنین بارانی بباره. باشدت گرفتن باران سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد و با رسیدن به ساختمون سفید رنگ با عجله در آبی رنگ رو حول داد و وارد ساختمون شد،ردیف اول پله هارو طی کرد و به طبقه ی اول رسید به سمت چپ پیچید و خواست از پله های ردیف دوم بالا بره که در واحد سمت چپ باز شد و صاحب خونش از خونه بیرون اومد.با دیدن پسرجوان اخم هاشو در هم کشید و با صدای کلفتش گفت:

_صبر کن کیم!

تهیونگ نفسش رو کلافه بیرون داد،میدونست چی میخواد بگه، برگشت و نگاهی به صاحب خونه چاق و بداخلاقش که پالتوی بلند قهوه ای به تن داشت انداخت

_بله موسیو لگراند؟

آقای لگراند با ابرو های گره خورده چند قدم جلو اومد

_متاسفانه اجاره ی ماه قبلتو پرداخت نکردی!

تهیونگ دستش رو به پیشونیش کشید و عصبی چشم هاش رو بست واقعا دیگه ظرفیتش برای امروز پر شده بود.

_عذر میخوام موسیو لگراند،میشه لطفا این ماه رو بهم فرصت بدید؟قول میدم حتما پرداختش کنم.

مرد چاق نگاهی به سرتاپای خیس پسر انداخت و با نارضایتی گفت:

_باشه.اما اگه اجاره خونه رو تا ماه دیگه پرداخت نکنی مجبورم واحد رو به کس دیگه ای اجاره بدم.

_نگران نباشید سعیمو میکنم تا ماه دیگه پول اجاره رو پرداخت کنم.

آقای لگراند سری تکون داد و از کنارش رد شد و از پله ها پایین رفت.مدتی به مرد چاق که از پله ها پایین میرفت و یه جورایی بامزه به نظر مییومد خیره شد و با عدسه ای دست از نگاه کردن به مرد برداشت،مطمئن بود سرما میخوره،دباره به سمت پله ها پیچید و با سرعت هرچه تمام از پله های ردیف دوم بالارفت و به واحدش در طبقه دوم رسید،خنده دار بود اما میترسید دوباره یه بلای دیگه ای سرش نازل بشه امروز روز اون نبود.

IKIGAYWhere stories live. Discover now