بکهیون با دستهایی که به وضوح میلرزیدن توی کمدشون دنبال چیزی میگشت.
- عزیزم، حالت خوبه؟
صدای چانیول با وجود نگرانیای که داشت آروم بود، اما بکهیون با شنیدن صداش اون هم توی چند قدیمیش ترسیده به سمتش برگشت و آلفا تازه متوجه چشمهای غمگین و صورت خیس از اشکش شد.- خدای من... چی شده بکهیون؟
شوکه پرسید و صورت گریونش رو قاب گرفت. امگای روبروش رنگ به رو نداشت و حالا تمام بدنش روی ویبره بود و همین به نگرانی آلفا دامن میزد.- کی بهت زنگ زد؟ برای مامانت اتفاقی افتاده؟
این بار بلندتر پرسید و وقتی دید تغییر توی حالت امگاش ایجاد نمیشه و فقط اشکهای جدید صورتش رو خیستر از قبل میکنن، بی هیچ حرفی جلو رفت و بغلش کرد. باید اول امگاش رو آروم میکرد. از فرومونهاش میفهمید که چقد ترسیده و حتی نمیتونه حرف بزنه. یکی از دستهاش روی کمرش بالاوپایین میشد و دست دیگهاش بین موهاش بود و آروم نوازشش میکرد. لرزش بدن امگا با نوازشهاش به مرور کمتر شد و همین باعث شد نفس عمیقی بکشه و کمکش کنه لبهی تخت بشینه. خودش هم پایین پاش نشست و دستهای یخکردهش رو بین دستهای خودش گرفت تا گرمشون کنه.- بهتری؟
آلفا با مهربونی پرسید و رد اشک رو از روی گونهی کبودش پاک کرد. آخرین باری که امگاش به این حال افتاده بود، روزی بود که خبر مرگ کلی از گونههای حیوانی رو شنیده بود و تموم اون هفته توی تب میسوخت. اولین باری که حس میکرد از ازدستدادن کسی وحشت داره همون هفته بود و حالا تمام اون احساسات ترسناک براش تداعی شده بودن.- دوستم بهم پیام داده. حالش خیلی بد بود و همسرشم برای کاری رفته بوسان. خیلی... خیلی نگرانش شدم... باید برم پیشش...
امگا درحالیکه تلاش میکرد به چشمهای درشت آلفاش نگاه نکنه با صدای خفهای گفت و و سرش رو پایین انداخت.
از اینکه داشت به چانیول دروغ تحویل میداد متنفر بود، اما نگرانیهاش به قدری زیاد بودن که نمیتونست درست فکر کنه. مونگریونگ عزیزش... هدیهای که پدرش سال آخر دبیرستان بهش داده بود... انگار نتونسته بود به خوبی مراقبش باشه و سگ بیچاره داشت جون میداد. حتی تصورش هم باعث میشد بدنش از ترس یخ کنه. باید زودتر میرفت پیشش. قبل از اینکه دیر بشه باید کاری میکرد.- باشه. پس منم همراهت میام. زود حاضر شو.
-ن..نه... نیازی نیست. خودم میتونم رانندگی کنم. تو خستهای. فردا هم باید بری سر کار.
کلافگی توی صداش کاملا مشهود بود. اگه چانیول همراهش میومد تمام دروغاش لو میرفت و اونطوری شاید چانیول رو برای همیشه از دست میداد. اونها همین امروز بهم دوباره قول داده بودن و بکهیون دوباره داشت قولش رو میشکست.
YOU ARE READING
Saving You In Colors
Fanfiction❈Saving You In Colors ❈Genre: Omegavers, Romance, Smut ❈Couple: Chanbaek ❈Writer: HellishGirl شاید ۸ ماه زمان کافیای برای شناخت یک نفر به نظر نرسه، اما بکهیون ادعا میکرد که تمام زوایای آلفای مهربونش رو میشناسه و شاید همین باعث شد که بخواد برای تو...
~Part 7~
Start from the beginning