سرش رو برای دورکردن تمام اون افکار پوچ و بیهوده تکون داد و از روی تخت بلند شد. جای فکرکردن بهتر بود فردا با کیونگسو تماس بگیره و راجعبه این موضوع حرف بزنن. این دوستی براش اونقدری ارزش داشت که منتظر توضیحش بمونه.
باید هر چه سریعتر به حموم میرفت و بعد همراه آلفای عزیزش شام میخورد. فقط امیدوار بود اون نودلهای لعنتی حداقل امشب باهاش راه بیان و معدهش رو اذیت نکنن...****
چند دقیقهای میشد که صدای در و بعد هم بازشدن دوش حموم به گوشش رسیده بود. به نظر میومد امگاش بالاخره تصمیم گرفته از رخت خواب گرمونرمش بیرون بیاد و برای شام بهش ملحق بشه. امیدوار بود تا قبل از بیرون اومدن بکهیون از حمام، غذایی که سفارش داده بود برسه.
خودش معدهی خالیش رو با چند تکه از کیکی که امگاش براش پخته بود پر کرده بود و خیلی احساس گرسنگی نمیکرد، اما مطمئن بود امگای ریزهمیزهاش خیلی به معدهی بیچارهش توجهی نداره و احتمالا خیلی گرسنهست.بعد از سروساموندادن به آشپزخونهای که قربانی آشپزبازیهای بکهیون شده بود، پشت میز ناهارخوری نشسته بود و بین چندتا سایت معروف گردشگری میچرخید.
چیزی به تعطیلات کریسمس نمونده بود و چانیول تصمیم داشت اولین کریسمس دونفرهشون رو به بهترین نحو ممکن بگذرونه.
باید با بکهیون هم مشورت میکرد اما طبق تحقیقاتی که طی این نیمساعت انجام داده بود، فرانسه بهترین گزینه به نظر میرسید. امیدوار بود بکهیون هم از پیشنهادش خوشش بیاد و انجامدادن بقیهی مقدمات سفرشون اونقدرا هم سخت نبود.- یول؟ پس نودلا کوشن؟ درستشون نکردی؟
بکهیون درحالیکه با حولهی کوچیکی نم موهاش رو میگرفت وارد آشپزخونه شد و نگاهی به شعلههای خاموش گاز انداخت.
چانیول اما با نگاهش داشت امگای ظریف روبروش رو قورت میداد. بکهیون با پیرهن سفید گشادی که متعلق به آلفا بود جلوش ظاهر شده بود. البته این تنها مسئله نبود، ترقوههای استخوانی جذاب امگا و قسمتی از قفسهی سینهاش کاملا پیدا بود و شلوارکی که حتی کامل رونش رو نمیپوشوند هم وضعیت رو وخیمتر میکرد.- این بستههای نودل کجان؟ مطمئنم همینجا گذاشته بودمشون.
بکهیونی که سخت مشغول گشتن بین کابینتها بود با لحن غر مانندی پرسید و به سمت چانیول برگشت.- میشنوی چی میگم یول؟ بستهها رو تو برداشتی؟ نکنه سوزوندیشون؟
امگا باز هم کلافه پرسید و وقتی دید جوابی نمیگیره دستش رو چند باری جلوی صورت چانیولی که بهش خیره مونده بود و معلوم نبود دقیقا کجا سیر میکنه تکون داد.- چانیول؟ خوبی؟
بکهیون این بار نگران پرسید و کمی خم شد تا سرش درست روبروی صورت چانیول قرار بگیره.
YOU ARE READING
Saving You In Colors
Fanfiction❈Saving You In Colors ❈Genre: Omegavers, Romance, Smut ❈Couple: Chanbaek ❈Writer: HellishGirl شاید ۸ ماه زمان کافیای برای شناخت یک نفر به نظر نرسه، اما بکهیون ادعا میکرد که تمام زوایای آلفای مهربونش رو میشناسه و شاید همین باعث شد که بخواد برای تو...
~Part 6~
Start from the beginning