توی این ساعت از روز که کرکرهی مغازهها در حال بالا رفتن بود، معمولا آمادهی رفتن به شرکت میشد اما امروز تحت هیچ شرایطی حاضر نبود از خونهی امن و پسر عزیزش جدا بشه. زمانی که به خونه رسید یادش نمیاومد با والدینش حین پیاده شدن از ماشین خداحافظی کرده یا نه و چند بار رمز در ورودی رو اشتباه زد تا بلاخره تونست قبل از فعال شدن دزدگیر در رو باز کنه.
وارد اتاق خواب خودش شد و بعد از خوابوندن لئو روی تخت، بدون اینکه بلوز سفید و شلوار پارچهای سیاهش رو عوض کنه، کنارش دراز کشید. تمام شب بیدار بود و به این استراحت نیاز داشت. یک چرت کوتاه پدر پسری بعد از روزها هشت صبح بلند شدن، موهبت بزرگی بود که چانیول حتی نمیتونست بخاطر حال بد پسرش قدردان این موهبت باشه.
یک چرت کوتاه نود دقیقهای، خستگی شب گذشته رو کمتر کرد اما از بین نبرد. مایل بود بیشتر بخوابه اما تکون خوردن لئو که دراز کشیده با موبایلش بازی میکرد، باعث شد چشم باز کنه و طبق عادت گونهی پسرش رو ببوسه.
- بهتری قلب من؟
لئو بدون چشم برداشتن از صفحهی موبایل سر تکون داد و چانیول در حال بالا کشیدن بدنش روی تخت، به صفحهی گوشی نگاه مختصری کرد و خمیازهی بلندی کشید. با اینکه خوابیده بود، چشمهاش از خستگی میسوخت.
- خیلی وقته داری بازی میکنی؟
- فقط سه تا کیک درست کردم و دو تا نوشیدنی.
سه تا پنج دقیقه و دو تا دو دقیقه. با حدس زمان تقریبی ساخته شدن کیکها تقریباً بیست دقیقه میشد که لئو از خواب بیدار شده یا بازی کردن رو شروع کرده بود. همینطور که دستهاش رو سمت سقف باز کرده بود و غرولند میکرد، به بدنش پیچ و تاب داد و سرش رو روی پای لئو گذاشت اما حواسش بود که سنگینی سرش به پای بچه فشار نیاره.
- پسر قوی من گرسنهست؟
لئو سر تکون داد. از این زاویه، صورتش برخلاف بدن نحیفش، تودهی عظیمی از گوشت و لپ آویزون بود و اخمی که از سر تمرکز هر لحظه عمیقتر میشد، چانیول رو به این فکر میانداخت که چطور چهار سال در مقابل بلعیدن این موجود خودداری کرده. رنگ پوستش هنوز به بیروحی گلایلهای سفید بود اما کبودی لبهاش کمتر شده بود و فقط به اطراف لبش محدود میشد. مثل خط لبی که توسط یه آرایشگر ماهر با مداد دور لب کشیده میشد.
- برات یه اسنک مقوی درست میکنم عسل شیرینم.
نیمخیز شد تا برای درست کردن اسنک به آشپزخونه بره و بین زمین و هوا، تو حالت نیمخیز معلق بود که لئو با کشیدهترین حالت ممکن صداش کرد.
- بابایی...
خیره شدن به یه جفت تیلهی عسلی کافی بود تا ماهیچههاش شل بشه و افسارش دست لئو بیفته. زانوش رو لبهی تخت گذاشت و همزمان با گرفتن دست پسرش، پشت دستش رو بوسید.
![](https://img.wattpad.com/cover/303076417-288-k980880.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
V E N G E A N C E [S2]
Romansa- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دستهام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکهی گمشدهی قلبم رو دوباره بهش پیوند زدن اما من جای نگاه کردن به چشمهای درشتش، جای دیدن لبخندی که چال لپش رو به نمایش میگذاشت و جای نوازش کردن پوس...
[ S²|Ch¹⁰|اقای بکهیون خلافکاری که بابایی رو کتک زد ]
Mulai dari awal