هرچقدر سعی کرد خودش رو مشغول کنه اما از اضطرابش که کم نشد هیچ تازه بیشتر هم شد. توی چادر به دور از جنگ همراه با ندیمهها و نگهبانها به انتظار پایان جنگ نشسته بود و نگاهش فقط به دور دستها و جایی ورای این جنگ و جدالها بود. جنگی که میدونست مسببش خود اثلرد بوده! پدرش همیشه میگفت یک شاه وظیفه داره به فکر تمام مردم سرزمینش باشه و برای امنیتشون تلاش بکنه...
کاری که میدید اثلرد اصلا از عهدهاش برنمیاد!! یه پسر مغرور و ازخود راضی که تازه شاه شده و انتظار داره همه جلوش زانو بزنن و تملقش رو بگن. حالا از دست دادن نه یک شهر بلکه دوتا شهر قطعا از بیلیاقتی شاه مرسیا بوده نه قدرت وایکینگها!! اون هم شهر مهمی مثل لاندن که بندرگاه تجاری مهمی برای مرسیا بوده...
البته... این هم از زیرکی دو برادر وایکینگ، سیگفرد و اریک بود که از حواسپرتی اثلرد استفاده کردند و بعداز فتح شهرهای نورث آمریا کم کم به مرسیا حملهور شدند و اول بیمفلیوت و حالا لاندن رو فتح کردند!!
با اینکه اثلرد اجازه ورود به جلسات جنگ رو بهش نمیداد اما میدونست که کشمکشی بین اون و اوترد، مشاور پدرش اتفاق افتاده و اوترد حالا برخلاف توصیهاش فقط بخاطر دستور شاه اونجاست تا با کمک وسکس لاندن رو از وایکینگها پس بگیرن...
ناخودآگاه احساس بدی به این قضیه داشت. بخاطر اینکه اوترد با وایکینگها بزرگ شده و راه رسم جنگیدن رو از اونها یاد گرفته بود اونهارو بهتر میشناخت و حتی به لاندن بخاطر سفرهایی که رفته بود بیشتراز اثلرد اشراف داره...
اما نه پدرش و نه اثلرد به حرفش گوش نکردند و این برای اثلفلد یک زنگ خطر بود! پیشترها دیده بود که چطور پیش بینی های اوترد درست از آب درمیومد و چطور با تاکتیک جنگی وایکینگها رو به عقب میروند... دلش شور میزد که حالا بخاطر اشتباه اثلرد مردم بیگناه مسیحی تاوان بدن!
«شاهها حتی برای شکستهاشون هم جایزه میگیرند» هیچوقت این جملهی اوترد رو فراموش نمیکرد! و میدونست حتی اگه از این جنگ هم شکست بخورن اثلرد جوری از شکستش یاد میکنه که انگار پیروز میدان بوده!
یه روزی فکرمیکرد میتونه ملکهای مقتدر باشه که مرسیا رو به اوج شکوهش برسونه!!
همه بهش میگفتند که مثل پدرش زیرکه و فکر میکرد وقتی ملکه مرسیا شد میتونه به شاه توی حکمرواییاش کمک کنه و البته آرزوی پدرش رو برآورده کنه!
انگلستانی یکپارچه...
سرزمینی متحد برای تمام مسیحیها
اثلفلد ناخودآگاه اون رو آرزوی خودش میدونست و میخواست سهمی در محقق کردنش داشته باشه....
اما تمام امیدو آرزوهاش شب اول عروسیش دود شد و به هوا رفت...
صدای شیهه اسب باعث شد از افکار مشوشش بیرون بیاد و به دنبال صدای جیغ و داد ندیمه ها از چادر خارج شد. زمین و زمان بهم ریخته و جهنمی به پا شده بود.
اسبها به هر سو میدویدند و نگهبانها به ضرب شمشیر کشته میشدند و خونها روی چمن میریخت
ترس به اعماق وجودش نشست. نمیدونست چطور وایکنیگها ارتش مرسیا رو دور زدند و به چادرهاشون حمله کردند!!
از دود و آتشی که بر فراز قلعه لاندن مشخص بود، میشد فهمید که هنوز جنگ در جریانه... پس این افراد اینجا چیکار می کردند؟
دو ندیمه به طرفش دویدن و ازش خواستن به طرف جنگل فرار کنه و اثلفلد به همراشون پا به فرار گذاشت. دامن لباسش سرعتش رو کند کرده بود و ترسش باعث شده بود هر چندثانیه برگرده و به پشت سرش نگاه کنه و نفس نفس زنان به مسیری که خودش هم نمیدونست میدوید.
کمی جلوتر، وقتی دیگه نفس کم آورده بود و قدمهاش آرومتر شدند ایستاد و به اطراف چشم دوخت. تا چشم کار میکرد درخت بود و درخت
صدای داد و فریادها هم دیگه کم شده بود. دستش رو به درختی گرفت و نفس عمیقی کشید. گوشش به هر صدایی تیز شده بود که با شنیدن صدای شکستن شاخهای برگشت و با دیدن هیبت ترسناک سه مرد دانمارکی، وحشتزده عقب عقب رفت و خیلی زود به زمین افتاد
.
با سردرد وحشتناکی از خواب پرید. تا هوشیار شد صدای خندهی مردهای اطرافش هم بلندتر به گوشش رسید.
اخمی کرد و پاهاش رو جمع کرد و به سختی توی جاش نشست. تا چشم باز کرد دست ها و پاهاش رو بسته دید. با دیدن خون خشک شده کنار طناب دستش، آه از نهادش بلند شد و تقلایی کرد تا شاید بتونه طناب رو باز کنه. اما گره محکمتر از تصورش بود و البته اون هم اونقدر خسته بود که نتونه از پس حتی باز کردن یه گره بربیاد
نگاهی به اطرافش انداخت. دو مرد کمی دورتراز اون کنار آتش نشسته بودند و دوراز اونها مردهای دانمارکی زیادی با فاصله از هم کنار آتیش نشسته بودند. جمعیتشون به ۵۰ نفر نمیرسید!
با یادآوری اتفاقات افتاده تازه حواسش جمع شد. نمیدونست اوترد و اثلرد جنگ رو پیروز شدند یانه... اصلا ارتش اصلی کجا بود!؟
این تعداد به اندازه ارتش وایکنیگی بزرگی که ازش حرف میزدند نمیرسید! پس چه اتفاقی افتاده بود؟
با شنیدن صدای مردی که کنار آتش نزدیک بهش نشسته بود حواسش جمع شد
+پرنسس از خواب پاشد!
به مرد مو سیاهی که مقابلش با لبخند مشغول به دندون کشیدن گوشتی بود خیره موند
-اون واقعا خوشگله...
نگاهش به مرد کنارش افتاد. مرد سنبالاتری که با لذت بهش خیره شده و مشغول نوشیدن مشروبش بود
نگاه مرد باعث شد بیشتر توی خودش جمع بشه و لرزه به اندامش بیوفته...
+زیادی لاغر و سفیده!
جوری دربارهاش حرف میزدند انگار اون اونجا حضور نداشت و خودش ترسیدهتر از اون بود که بتونه از حق خودش دفاع کنه...
-میتونیم چاقش کنیم!... یا یه بچه تو شکمش بکاریم
و هردو مرد باهم خندیدند
+هی هِستن اون غنیمت ماست نباید اتفاقی براش بیوفته...
-یه سیخ کوچیک که به جایی برنمیخوره نه؟
مردی که اسمش هستن بود جمله آخرش رو درحالی که با اثلفلد چشم توی چشم بود به زبون آورد و انزجار تمام صورت اثلفلد رو گرفت. به خودش همون لحظه قول داد اگه هرکدوم از اونها خواستن بهش نزدیک بشن خودش رو بکشه و خلاص بشه از این وضعیت
سواری از راه رسید و هستن با دیدن مردی که از اسب پایین میومد خودش رو جمع کرد
+هی ایوار... کسی که تعقیبمون نکرده؟
ایوار نیم نگاهی به اثلفلد انداخت و درحالی که دستش به شمشیر بسته به کمرش بود گفت
_نه خبری نیست... همونطور که انتظار میرفت به دنبال لشکر اصلی رفتن!
+خوبه!!
ایوار به طرف اثلفلد برگشت و گفت
_بالاخره بیدار شدی لیدی... فکر میکردم قراره تا خود بیمفلیوت بیهوش بمونی
هستن جرعه دیگهای از مشروبش خورد و گفت
-پرنسس از مصاحبت با ما لذت نمیبره!!
ایوار خندید و کنار هستن نشست
_دقیقا کدوم زن از مصاحبت تو لذت میبره؟... مطمئنم زنت هم از دستت فرار کرده!
سیگفرد با صدای بلند خندید و در نظر اثلفلد که به تعداد انگشت شمار مرد وایکینگی دیده بود اون از همه پرسروصداتر بود.
هستن که انگار از حرف ایوار خوشش نیومده غرلندی کرد و توی جاش جابه جا شد. ایوار وقتی مطمئن شد جوابی از هستن نمیگیره خم شد و تکهای از گوشت خرگوشی که کباب کردن برداشت و به دندون کشید
سیگفرد از جاش پاشد و تکهای نون و گوشت برای اثلفلد برد و جلوی روش گذاشت
+بهتره که مثل دخترهای خوب غذات رو بخوری پرنسس... ما نمیخواهیم تا وقتی دوباره پیش بابات برمیگردی لاغرتر شده باشی!!
و بعد رو کرد به افرادش رو با صدای بلندتری گفت
+اصلا شاید به ازای وزنت از شاه طلا گرفتیم!!
و تمام افرادش با فریادشون حرفش رو تایید کردند. اثلفلد بخاطر دادهاشون چشم بست و صورتش از ترس جمع شد.
سیگفرد دوباره به طرفش برگشت و گفت
+خونبهای تو میتونه یه لشکر بزرگ برامون بسازه که مثلش رو هیچکدوم از این مسیحی های احمق ندیدن!!!
هستن با اوقات تلخی گفت
-حالا چقدر مطمئنید پدرش و شوهرش برای آزاد کردنش وارد معامله بشن؟
سیگفرد به طرفشون برگشت و کنار هستن نشست
+اریک مطمئن بود... اون فکر همه جاشو کرده...
هستن چشمی گردوند و حرفی نزد. اثلفلد میتونست شعلههای حسادت رو توی چشم هاش ببینه... اریک... اریک طبق اطلاعاتی که جاسوسهای پدرش داده بودند یکی از اون دو برادر بود!
همون وایکینگهای افسانهای که لاندن و بیمفلیوت رو تصرف کردند! خیلی دوست داشت بدونه نتیجه جنگ لاندن به کجا کشیده شد و چطور اون ها فرصت این رو پیدا کردند که اثلفلد رو اسیر کنند و حالا میخوان به کجا برن...
هستن بالاخره حسادتش رو قورت داد و لیوان مشروبش رو بالا آورد و با خوشحالی ساختگی گفت
-پس وقتشه جشن بگیریم!!
_الان وقت مناسبی برای جشن گرفتن نیست لرد هستن!!
هستن از جا برخاست و درحالی که سعی میکرد تعادلش رو حفظ کنه گفت
-الان بهترین موقع برای جشن گرفتنه... تازه پرنسس روهم که اینجا داریم تا شبمون رو کامل کنه
خنده چندشآوری زد و چشمهایی که حالا بخاطر مستی قرمز شده بود به اثلفلد دوخت
سیگفرد بدون اینکه نگاهش کنه گفت
+فردا صبح زود باید به طرف کشتی بریم! نباید وقت رو تلف کنیم
و ایواربا صدای بلندتری ادامه داد
_هیچکس حق نداره به دختر شاه نزدیک بشه!!!
هستن با خندهای دستهاشو از هم باز کرد و به افرادش اشاره کرد
-اون برای همه ماست مگه نه؟؟ ماهمه حق داریم ازش سهم ببریم!!
با شنیدن صدای های تک و توک تایید بین افراد ایوار از جاش پاشد و مقابل هستن ایستاد
_شما سهمتون رو وقتی که خونبها رو گرفتیم میگیرید. حالا هم بهتره گمشی اونور و حتی فکر نزدیک شدن بهش رو از سرت بیرون کنی... برو یه سوراخ دیگه پیدا کن تا دیک کوچولوت رو توش بکنی!
هستن یک قدم عقب رفت و نگاهش به سیگفرد برگشت
-تو اجازه میدی یه نفر به جای تو حرف بزنه سیگفرد؟؟... نکنه راست میگن که اریک همه کارهاست و داداش بزرگترش هیچکاره!!!... ایوار هم اینجاست تا تورو کنترل کنه نه؟؟
سیگفرد یکمرتبه از جاش پاشد و هستن یه قدم دیگه عقب رفت
+اینقدر مست کردی که خزعبلات بهم میبافی! گمشو برو تا بهت نشون ندادم اینجا همهکارم یا هیچکاره!!
و با دست به عقب هولش داد
هستن دور شد و ایوار به طرف سیگفرد برگشت
_برامون دردسر درست نکنه!؟
+کی هستن؟؟ از یه گراز مست و بی عقل چه کاری برمیاد؟
سیگفرد خندید و دستی به شونه ایوار کشید
+هیچ غلطی نمیتونه بکنه... همین الان بیوفته زمین تا خود صبح بیهوش میشه... فقط بلده حرف بزنه... کار دیگهای ازش برنمیاد!
سیگفرد به جایی که قبلا نشسته بود برگشت و ایوار اول نگاهی به سیگفرد کرد و با دیدن اثلفلد که به آرومی مشغول باز کردن طناب دور دسته لبخندی به لب زد و شمشیر رو درآورد و روی زانو مقابلش نشست. اثلفلد از ترس از جا پرید و بیشتر خودش رو به طرف درخت پشتش کشید
ایوار اما با ملایمت نگاهی بهش دوخت و گفت
_اگه مصممی فرار کنی بهتره بدونی که اگه دوباره بتونیم پیدات کنیم چه اتفاقی برات میوفته!!
رو کرد به افراد و ادامه داد
_اینارو میبینی؟؟ همشون منتظر یه اشارهان تا اون بلایی که هستن میخواست رو سرت بیارن... تو دختر باهوشی هستی میدونم میفهمی منظورم چیه!... و فرقش اینکه این دفعه منم نمیتونم جلوشون رو بگیرم... و من اصلا دوست ندارم این اتفاق برات بیوفته!!
-چرا مهمه برات؟؟... توهم مثل اونا یه دانمارکی!
_اره... ولی هدفهامون باهم فرق میکنه... تو قراره ثروت زیادی برامون بیاری... دوست ندارم اتفاقی خارج برنامه بیوفته!!
اثلفلد خنده تلخی کرد و رو برگردوند
-فکرنمیکردم وایکینگها هم بتونن برنامه بچینن!!
ایوار ابرو بالا داد و خندید
_پس فکر میکنی چطوری با ترس روز و شب مسیحی هارو بهم دوختیم؟؟
رنگ نگاه اثلفلد عوض شد و خشمگین به ایوار زل زد. ایوار اما همچنان با همون ملایمت ادامه داد
_فقط فرار نکن!! چون کار رو برای خودت سختتر میکنی! تو نه میدونی کجایی نه میدونی کجا باید بری...
-من یه دختر چشم و گوش بستهی مسیحی نیستم!!
ایوار خندید و گفت
_اوه حتما... بهتره استراحت کنی لیدی...
و از جاش پاشد. اثلفلد با کمی مکث اخر سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود رو پرسید
-چه اتفاقی.... چه اتفاقی افتاد؟ جنگ لاندن...
ایوار دوباره روی زانوش نشست
_جنگی قرار نبود دربگیره...
اثلفلد با تعجب اخمی کرد و ایوار ادامه داد
_نقشه از اول همین بود که به واسطه باز پس گرفتن لاندن اثلرد رو از قلعه دور کنیم تا بتونیم تورو به دست بیاریم... اما اون احمق کار رو برای ما راحت کرد. خودش تورو آورد به میدون نبرد! ماهم از این فرصت استفاده کردیم
عرق سردی روی پیشونی اثلفلد نشست
نه... این امکان نداشت!! چرا باید به دنبال اون میومدن؟؟
-چرا.. چرا من؟؟
_اگه تا الان متوجه نشدی لیدی... ما قراره یه معامله بزرگ با شاه مرسیا و وسکس انجام بدیم!! ببین... تو دختر یه شاه و همسر یه شاه دیگه هستی!! اونا نمیتونن بیاهمیت باشن! حتما درخواست خونبهای مارو میپذیرن... و ثروت زیادی قراره نسیب ما بشه!!
اشکی از گونه اثلفلد پایین ریخت و سرش رو به طرفین تکون داد
هیچ وقت فکرنمیکرد روزی باعث نابودی وسکس و مرسیا بشه!! با اون خونبها ارتش وایکینکها میتونست هر کشوری رو فتح کنه!!
نباید این اتفاق میوفتاد... نباید اجازه همچنین چیزی رو میداد
اما چیکار میخواست بکنه؟
_پس لیدی.... مثل دخترای خوب همینجا بشین و غذات رو بخور و تا فردا صبح استراحت کن... سفر درازی درپیش داریم!! فردا میریم پیش اریک... اون...
نگاهی مردد به اطرافش انداخت و با صدای آرومتر گفت
_اون بهتر میتونه ازت دربرابر آدمایی مثل هستن محافظت کنه!
YOU ARE READING
Game of Survival
Historical Fictionشیپ: اریک/اثلفلد، ایوار/الرونام، اوترد/لاگرتا، اثلفلد/اثلرد ژانر: تاریخی، وایکینگی توصیحات: دختر شاه آلفرد توسط دو برادر وایکینگی دزدیده میشه و در جایی که فکرش رو نمیکرد عشق رو پیدا میکنه... اما بین عشق و وظیفهاش، کدوم رو باید انتخاب کنه؟ این داس...