[ S²|Ch⁷|زنبور دردسرساز ]

Start from the beginning
                                    

مادرش خودخواه بود که ازش می‌خواست برای سرپا موندن اون شرکت تلاش کنه. چند نفر دیگه باید قربانی می‌شدند تا مادرش بپذیره شرکت بدشگونی که سال‌ها پیش با همسر سابقش تاسیس کرد، ولع نابودی و ویران کردن داره؟ چشم‌هاش کم‌کم داشت گرم می‌شد. به پهلو چرخید و عروسک زنبوری که کنارش افتاده بود رو در آغوش کشید. داشت به خواب می‌رفت اما نه. انقدر خوش‌شانس نبود که بعد از بیست و چهار ساعت بی‌خوابی بتونه خواب راحت داشته باشه. با به صدا در اومدن زنگ در، مجبور شد بی‌میل چشم‌هاش رو باز کنه. چند لحظه با چشم نیمه‌باز به زمین خیره شد و تقه‌ی دوم و سومی که پشت هم به در خورد وادارش کرد از جاش بلند بشه و پاکشان سمت در بره.

آه. چه بدشانسی بزرگی!

این تنها جمله‌ای بود که مغزش تونست بعد از باز کردن در بسازه. قامت مرد مو صورتی در کت شلوار سیاهی که کاملا قالب بدنش بود، بلندتر به نظر می‌رسید و موهای بلندش با کشی که بکهیون حدس می‌زد باید باریک و سیاه باشه، پشت سرش جمع شده بود.

ازم چی می‌خوای؟

این سوالی بود که بکهیون چند لحظه بعد از طولانی شدن سکوتشون پرسید. البته توی ذهنش؛ زبانش هرگز چنین کلماتی رو جاری نکرد. وزنش رو روی پای سالمش انداخت و به چهارچوب در تکیه داد تا درد مچ پاش بیشتر از این کفرش رو در نیاره. اَه. چرا حرف نمی‌زد؟! دلیل این نگاه‌های گریزانی که بهش می‌کرد چی بود؟! مصیبت جدیدی قرار بود روی سرش آوار بشه؟! سکوت انقدر طولانی شد که تصمیم گرفت همون‌طور که بدون هیچ حرفی در رو باز کرده، بدون هیچ حرفی هم در رو ببنده. چیزی تا بستن در نمونده بود که چانیول دم عمیقی گرفت و زبانش رو جنبوند.

- متاسفم ولی میشه از لئو نگهداری کنی؟

به گوشش شک کرد. مطمئن بود دیشب از هیچ قرصی استفاده نکرده و سنگین بودن پلک‌هاش مهر تایید به بی‌خوابیش می‌زد، پس این نمی‌تونست کابوس بوده باشه. از زیر پای چانیول زمزمه‌ی "ولی من پسر بزرگی شدم." رو شنید اما مردمک‌های تنبلش برای احراز هویت شخص گوینده نچرخید. احتمالاً لئو بود و در حالی‌که هر دو دستش رو دور ران پای پدرش حلقه کرده، این حرف رو زده بود.

- متاسفم. می‌دونم خواسته‌ی زیادیه اما نمی‌تونم توی سوییت تنهاش بذارم. ممکنه فقط تا پایان جلسه‌ی امروز پیشت بمونه؟

جواب واضح بود. انقدر واضح که لازم نبود بکهیون کلمه‌ی "نه" رو به زبون بیاره، برای همین در سکوت در سوییت رو به روی چانیول بست تا مرد به تنهایی نتیجه‌گیری کنه. روی تخت نشست و به محض فرو رفتن باسنش تو تشک نرم تخت، مثل رباتی که برنامه‌ریزی شده از جا بلند شد و بدون اینکه تغییری توی میمیک صورتش به وجود بیاد، با همون چهره‌ی خنثی سمت در رفت و دوباره در رو باز کرد.

مرد مو صورتی و پسرش جلوی در سوییت خودشون در حال بحث کردن بودند. لئو با چهره‌ی حق به جانب سعی می‌کرد پدرش رو قانع کنه به اصطلاح «پسر بزرگی» شده و به تنهایی از پس مراقبت از خودش بر میاد و چانیول با چهره‌ی زار تلاش می‌کرد پسرش رو راضی کنه بهتره به جلسه نره و با هم به گردش برن. فکر بدی نبود. به نظر می‌رسید لئو هم از گردش رفتن با پدرش بدش نمیاد اما اصرار داشت پدرش رو به جلسه بفرسته چون دلش نمی‌خواست «بابایی، پدر بزرگ رو ناامید کنه.»

V E N G E A N C E [S2]Where stories live. Discover now