هوفی کشید و دوباره نگاهش رو به جمعیت داد، کسی از پشت بهش نزدیک شد و با لمس شونه اش توجهش رو به خودش مطعوف کرد:

-چقدر شلوغه نه؟

-ژان!؟

ذوق زده با زانوهاش بلند شد و روی صندلی ایستاد و به طرفش چرخید، لبخند روی لب های ژان با دیدن ذوق توی چشم های ییبو عریض تر شد و با شیطنت ادامه داد:

-میخوای بریم یه جایی که فقط خودمون دوتا باشیم؟ باید درمورد یه سری چیز ها باهات حرف بزنم.

آروم سری تکون داد که دست ژان به سمتش دراز شد و با اشاره بهش فهموند که میخواد کمکش کنه از صندلی بیاد پایین، دستش رو گرفت و بلند شد و به سمتی نا معلوم شروع به قدم زدن کردن.

جلوی در ورودی یکی از اتاقک های باغ بلاخره ایستادن، ژان دستش رو روی دستگیره گذاشت و به سمت پایین کشیدش که در با صدای تیکی باز شد، عقب ایستاد و اشاره کرد که ییبو اول وارد بشه.

" چقدر جنتلمن شده این بشر امروز "

ییبو با فکری که از سرش گذشت خنده ی ریزی کرد و وارد شد، به فضای اطراف اتاق نگاهی انداخت، دیوار های سفید رنگ با طرح های برجسته پر طاووس های مشکی تزیین شده بود و تخت کینگ سایزی وسط اتاق با تم مشکی قرمز توجه ات رو به خودش جذب میکرد.

با تعجب به اطراف اتاق چشم چرخوند جز یه کاناپه که رنگ اون هم ست با تخت بود و یه کمد کشویی کوچیک کنار تخت که با طرح دیوار ها هم رنگ بود چیز دیگه ای به چشمش نخورد با همون چشم های نیمه متعجبش به سمت ژان چرخید:

-میخواستی باهام حرف بزنی دیگه؟!

پوزخندی روی لب های ژان نشست و ابرویی بالا انداخت:

-انتظار چیز دیگه ای داری؟

با شنیدن حرفش نگاه پوکر شده اش رو بهش دوخت و چشم قره ای رفت:

-نه چه انتظاری!

بعد هم سعی کرد قیافه نا امید شده اش رو از چشم ژان دور نگه داره، بهش پشت کرد و به سمت تخت رفت قبل از اینکه بخواد کاری بکنه با صورت روی تخت فرود اومد.

ییبو رو به تخت میخ کرد و از پشت بهش چسبید و نفس های داغش رو روی پوست حساس گردنش خالی کرد:

-پس باید الان انتظارش رو داشته باشی!

بوسه ای روی گردنش کاشت که با احساس کش اومدن لب هاش و لحن پر از شیطنتش خنده ای روی لب های ییبو نشوند:

𝐿𝑢𝑠𝑡 𝐺𝑎𝑚𝑒 / بــازے شــهوتـWhere stories live. Discover now