Ep_1

705 95 6
                                    

" میگن کار برادرش بوده!؟ "

پسر سریع دستش رو روی لب های فرد مقابلش گذاشت و از پشت دیوار به اطراف سرک کشید:

" مواظب باش چی میگی، اون خیلی قدرتمنده "

مرد همونطور که دهنش با انگشت های فرد رو به روش بسته شده بود سری تکون داد و لحظه ای از بی فکر حرف زدنش پشیمون شد و به خودش لرزید.

" شما دو نفر اونجا دارید چه غلطی می کنید؟! زود شراب ها رو به ضیافت برسونید "

دو خدمتکار بهم نگاهی انداختن و بعد از تعظیم کوتاهی راه افتادند.
لویانگ پسر عموی عزیز شیائو مینگ، ضیافت عظیمی بابت محاکمه شدن شیائو ژان به راه انداخته بود.
بخش عظیمی از قلعۀ میانه، ریسمان بندی شده و آراسته بود.
قلعۀ میانه، جایی که خاندان شیائو اقامت داشت، مقر نگهبانی گوی اعتدال...
خدمتکاری با لباس های آبی و سر رو صورتی با رنگ و لعاب فرهیخته شده، جلوی اربابان و حاکمان آسمان و می رقصید و چاشنی عیش و نوش اون ها را فراهم کرده بود.
قلعه آسمان، مقرگاه خدایان آسمان و هفت افلاک...
فاحشه های برهنه در سراسر سالن بزرگ ضیافت به چشم می خوردند و هر کدام به یکی از مردان حاضر در جمع، آویزون شده بودند.
از هر سمت و گوشه ای صداهای مختلفی به گوش می رسید، صدای خنده های مستانه فاحشه ها و یا ناله های از روی لذت اربابان یا بهم خوردن جام های مشروب و حرف های چابلوسانه ای که میان پادو ها و مقامات بالا رد و بدل می شد.
هر کسی به نحوی در حال خوشگذرونی بود و کسی اعتنایی به پسرک تقریبا برهنه به صلیب کشیده شده در وسط جمع نمیکرد، کسی که علت این جشن و سرور بود.
ژان با لباس هایی از فرط ضربه های شلاق پاره شده و بدنی خسته و دردناک از شکنجه های بی رحمانه، دست و پاهای دردناکش به بند کشیده شده و برای درس عبرت دیگران شدن، تا قبل از اعلام نتیجه محاکمه، میان هیاهوی جمع رها شده بود.
چیزی نمی گفت، حرفی نمی زد.
فایده ای هم نداشت، اگر می خواست اعتراضی بکند کسی گوش نمی کرد یا اصلا توانی برای حرف زدن نداشت تا بتواند چیزی برای شنیدن بگوید.
حرف ها و التماس هایش رو چند شب پیش خرج مردی کرده بود، که روی تنش خیمه زد و با ترکه به جونش افتاد.
با هر ضربه، بدن سفیدش خونی تر می شد.
با هر بار نشستن اون لعنتی به تنش، به جز درد شلاق ها باید درد ضربه هایی که داخلش کوبیده می شد رو هم به جون می خرید.
درد تجاوزی رو که تنها خانواده اش مهر داغش رو روی سینش خوابوند.
شیائو مینگ، برادر ناتنی ژان، کسی که اون رو به این درد مجبور کرد..
این بار برعکس هر دفعه که با صدای شادی و مجلسِ خوشی دیگران قلب مهربونش شاد می شد، با صدای هر خنده، با دیدن هر خوشی ای از اطرافش می رنجید و قلبش از قبل مچاله تر می شد.
می دونست قرار نیست کسی از اون محافظت کنه، کی دلش می خواد از یه دورگه محافظت کنه؟! تا به همین الانش هم اون رو به زور تحمل کرده بودن.
ژان نه اشکی می ریخت نه مثل همیشه که با وجود هر مشکلی لبخندِ روی لب هاش رو حفظ می کرد، صورتش خندون بود.. اون الان فقط پر از احساسات بود و در عین حال حسی نداشت، با صورتی عاری از حس، منتظر اعدامش بود...

𝐿𝑢𝑠𝑡 𝐺𝑎𝑚𝑒 / بــازے شــهوتـWhere stories live. Discover now