Ep_4

290 64 4
                                    

...راوی- ییبو...

از جاش بلند شد، برای اخرین بار با نا امیدی به اطرافش نگاه کرد.
اون کلیسایی که اون نیمه شب کوفتی رفته بود، حالا کجاست؟! چطور نیست شده؟!
دورش فقط و فقط شن بود و جاده.. اهی کشید، سمت موتورش حرکت کرد که نزدیکش بود، سوار شد و جی پی اس رو روی مسیر خونه اش تنظیم کرد..قبل از اینکه راه بیوفته، صدای شخصی توجه اون رو به خودش جلب کرد.

" وانگ ییبو "

خشکش زد و کمی از جاش پرید، می تونست قسم بخوره تا همین چند لحظه پیش کسی توی اون خراب شده نبود، سعی کرد عادی باشه و از خودش ترسی نشون نده.
سرش رو برگردوند و با بی حوصلگی به شخصی که اون رو خطاب کرده بود، نگاهی انداخت :

- چیه؟ تو چی میگی دیگه؟!

ابرو های پسر بخاطر برخورد غیر مودبانۀ که باهاش شده بود، در هم پیچید.

- هوس مردن کردی؟!

چشم هاش گرد شد و از قبل بیشتر دلهره به جونش چنگ زد:

- چی می خوایین از جونم؟!

پسر نفس عصبی ای دمید و رو به ییبو غرید:
- مگه تو دنبال کسی نبودی که توی کنترل و بکار گیری قدرتت کمکت کنه؟!
ابروهاش بالا پرید، به سرعت از روی موتور پایین اومد و رو به روش ایستاد:

- و تو.. می تونی کمکم کنی؟!

پسر نفسش رو عصبی فوت کرد:

- متاسفانه، برای همین هم اینجام.

ییبو نگاه مشکوکی بهش انداخت، نمی تونست ازش نترسه، اونم از کسی که مثل جن ظاهر شده بود؛ سعی کرد ترسش رو کنار بذاره و درست فکر کنه، شاید اون راه حلی داشته باشه:

- خب، بگو باید چی کار کنم؟!

پوزخندی روی صورت پسر نمایان شد:

- تمرین...

لب های ییبو از چیزی که شنید آویزون شد، انتظار هر جادو جمبلی داشت جز این!!

- تمرین چی؟

پسر دست هاش رو جلوی سینه اش بهم قفل کرد و یک ابروش رو بالا انداخت و با حالت تمسخر امیزی جوابش رو داد:

- باید ذهنت رو اروم کنی و تمرکزت رو بالا ببری، پس باید کنگ فو یاد بگیری.!

متعجب شد، حس مضحکی بهش دست داده بود:

- خدابیامرز بروسلی که یاد داشت به جایی رسید؟!

پسر چشم هاش رو چرخی داد و بی حوصله، اهی کشید:

- می خوای ادم شی یا نه؟! مسخره بازی رو بذار کنار؛ اول بیا بریم خونت یکم استراحت کنم، راه زیادی رو تا زمین طی کردم.

𝐿𝑢𝑠𝑡 𝐺𝑎𝑚𝑒 / بــازے شــهوتـМесто, где живут истории. Откройте их для себя