Part 24: یک قدم عقب‌تر

Start from the beginning
                                    

ییبو زیر لب گفت: پس اون اول پیدات کرده..

آیوان که شنیده بود، جواب داد: کسی که اول منو پیدا کرد ژویانگ بود...

_ژویانگ؟

_بله. وقتی در شهر بی‌شب بقیه در حال جنگ بودن، ژویانگ به تپه‌های ییلینگ میره تا بتونه طلسم و اختراعات ییلینگ لائوزورو پیدا کنه. اون منم پیدا کرد... به جای اینکه رهام کنه منو با خودش برد. میگفت اونو یاد خودش انداختم وقتی یه بچه تنها بوده..

ییبو ژویانگ را به یاد اورد. تلاش‌هایش برای بازگرداندن روح تکه‌تکه‌شده شیائوشینگچن و علاقه‌‌ای که در حین انتقام از شیائوشینگچن نابینا در وجودش پنهان شده بود. او با بیچن خودش کشته شده بود.

آیوان که معنای سکوت او را فهمید گفت: هانگوانگجون به قضاوت درست و تصمیمات عادلانه‌اش شهرت داره. ژویانگ مستحق مجازات بود.. ولی...

چشمانش نمناک شدند: اون.. سعی کرد بهم یاد بده چطور توی هر شرایطی زنده بمونم...

نیشخندی زد: مثلا چطور غذا بدزدم و بچه‌های بزرگتری که اذیتم میکنن بزنم.... اینا چیزای خوبی نبودن.. اما اون به همین روش تونسته بود زنده بمونه...

آهی کشید و ادامه داد: سونگ لان و شیائوشینگچن پیش از این دنبال ژویانگ بودن و مارو با هم دیده بودن. یه بار وقتی با یه سری بچه بزرگ‌تر از خودم دعوا میکردم پیدام کردن ویش خودشون بردن. اونا بهم غذا و جای خواب دادن و باهام مهربون بودن... وقتی فهمیدم تهذیبگرای برجسته‌ای هستن، ازشون خواستم آموزشم بدن. برای سال‌ها با مخالفتشون مواجه شدم ولی من یواشکی کتاب‌هاشونو نگاه میکردم و وقتی مشغول مبارزه بودن، با یک تکه چوب حرکاتشونو دنبال میکردم...

بعد از اتفاقی که افتاد و وقتی شیائوشینگچن من و سونگ لانو ترک کرد، زمان بیشتری رو با سونگ لان گذروندم و با وجود مخالفتش من همچنان مبارزه کردم و ازش خواستم آموزشم بده. اون خیلی سخت راضی شد. ما مدام در سفر بودیم تا بتونیم شیائوشینگچن رو پیدا کنیم. یه روز وقتی که سونگ لان سرنخی پیدا کرده بود و مطمئن بود این بار دیگه حتما میتونیم پیداش کنیم، ازم خواست توی کلبه‌ای که مدتی اونجا مونده بودیم منتظر باشم ولی سونگ لان برنگشت. مهم نبود چقدر منتظر موندم و بعد هم دنبالش کردم.. اون هیچ جا نبود...

یک قطره اشک از چشم چپ ایوان فرو ریخت: اون ده سال بعد برگشت... با کیسه‌ای که تکه‌های روح شیائوشینگچن درونش بود.. من هنوزم همونجا منتظر بودم در حالی که سعی میکردم تنهایی زنده بمونم و قوی شم... اون اینبار به من خوب اموزش داد و من تونستم یه تهذیبگر آزاد مثل خودش باشم.. ما با هم سفر میکردیم و توی همون سفرها بود که فراری‌های حزب ون رو دیدم... اونجا بود که تصمیم گرفتم افراد قبیله‌امو جمع کنم و ازشون محافظت کنم. برای سال‌های زیادی موفق نبودم و وقتی میفهمیدن ما کی هستیم، بهمون حمله میشد و تعداد زیادی هم نمیتونستن از سرنوشتشون فرار کنن. اما من میخواستم براشون بجنگم.. همون کاری که برادر وی انجام داد..

WANGXIAOWhere stories live. Discover now