Part 24: یک قدم عقب‌تر

Start from the beginning
                                    

و بعد نگاهش را از ییبو گرفت و لبش را گزید تا خنده‌اش را به ظاهر بهم ریخته هانگوانگجون فرو دهد و بعد در حالی که نان‌ جوی تازه پخته شده را داخل سبد میگذاشت گفت: دستشویی کنار اتاقیه که داخلش بودید.

ییبو که متوجه شد چیزی این وسط درست نیست، بلافاصله خودش را به دستشویی رساند و با دیدن ظاهر پریشانش داخل آینه، آهی کشید و به دنبالش یک لبخند بزرگ لبهایش را زیباتر کرد.

دیشب هیچ اتفاق خاصی میانشان نیفتاده بود. نه بوسه آتشینی در کار بود و نه آغوشی تنگ و گرم. آن‌ها فقط در کنار هم حضور داشتند و این برای ساختن روز ییبو کافی به نظر میرسید.

دستی به موهایش کشید و دوباره بیرون رفت و پشت میز نشست.

آیوان گفت: خوب خوابیدید؟

ییبو لبخند زد: خیلی خوب‌.

آیوان دوباره گفت: فراموش کردم قهوه بگیرم.

ییبو که عطر چای را تشخیص داده بود گفت: چای بِه رو خیلی دوست دارم.

آیوان با خوشحالی یک فنجان برای ییبو ریخت و مقابلش نشست تا نگاهش کند که چطور مثل همیشه باوقار اول عطر چای را به خوبی استشمام و بعد جرعه جرعه‌اش را روی زبانش مزه مزه میکند و آن را مثل خون درون رگ‌هایش به جریان در می‌آورد.

ییبو سوالات زیادی داشت که میخواست از آیوان بپرسد ولی نمیخواست او را مجبور به حرف زدن کند. شاید یاداوری گذشته‌اش ناخوشایند بوده باشد و شاید هم نه ولی ییبو فکر میکرد تا زمانی که خودش نخواهد، ناگفته‌ها بهتر است ناگفته باقی بمانند تا زخم‌های قدیمی سر بازنکنند و دردها بازنگردند.

_مدت زیادیه که اینجا هستید؟

آیوان سر تکان داد: تقریبا دو صده‌اس... قبل از اون جاهای مختلفی زندگی کردیم و تعدادمون هنوز انقدر زیاد نبود... اینجا یه خونه واقعی درست کردیم.

ییبو نگاه افتخار آمیزش را به آیوان داد و آیوان که میدانست او کنجکاو است، گفت: جین تانگ کسی بود که به ما کمک کرد.

ییبو فنجانش را روی میز برگرداند و منتظر ادامه صحبتش ماند: برای سال‌های زیادی تا وقتی تونستیم روی پای خودمون وایسیم اون ازمون حمایت میکرد.

ییبو مطمئن بود جین‌تانگ آدمی نیست که برای رضای خدا کاری انجام دهد و چیزی در برابر حمایتش طلب خواهد کرد: این یه جور معامله بوده؟

_ما معامله‌ای نکردیم. اون تا حالا چیزی از من نخواسته.

ییبو بیش از پیش به این موضوع شک کرد و آیوان گفت: نمیتونم بگم در اینده هم نمیخواد. به هر حال سونگ لان همیشه بهم هشدار میداد که مواظب اون آدم باشم.

ییبو با شنیدن نام سونگ‌ لان بیش از پیش متعجب بود: سونگ لان؟

آیوان لبخند زد: اون کسیه که منو بزرگ کرد و آموزشم داد.

WANGXIAOWhere stories live. Discover now