[ S²|Ch⁴ |دلقکی با موی صورتی ]

Začít od začátku
                                    

- شرکت NewVG.

لبخند از لب افرادی که دور میز نشسته بودند، جمع شد و بکهیون فهمید برای شروع گند زده. درسته گند زده بود. لبش رو با زبون تَر کرد و نگاهش رو بین افراد دور میز چرخوند تا اینکه چشمش به یک صندلی خالی رسید. یک تای ابروش بالا پرید و برای از بین بردن جو معذب، با لحن حق به جانبی گفت:

- ظاهراً جلسه‌ی امروز با وجود تاخیر فرستاده‌ها، قراره طولانی بشه.

فرستاده‌ها تکون معذبی توی جاشون خوردند و بعضی‌هاشون اخم خفیفی کردند.

دوباره گند زده بود؟! ظاهراً.

چهره‌ها ناراضی و سرها در گریبان بود.

- پرواز خیلی‌هامون امروز نشسته. چند دقیقه تاخیر برای یه جلسه‌ی غیررسمی معارفه اشکالی نداره.

زن ژاپنی‌ای که صندلی کنارش رو اشغال کرده بود، این حرف رو زد و بکهیون فقط تونست زبونش رو از داخل گاز بگیره تا نگه: «برای یه جلسه‌ی غیررسمی انقدر رسمی لباس‌ پوشیدین؟!»

جو آزاردهنده‌ای که به وجود اومده بود خیلی زود با شروع مکالمه‌ی فرستاده‌ها از بین رفت و صدای خنده‌های متظاهرانه‌شون فضا رو پر کرد. فرستاده‌ی ژاپنی از رنگ موی بغل دستیش تعریف می‌کرد و بکهیون می‌تونست دروغ بودن تک‌تک کلماتی که به زبون میاره رو بفهمه. جداً متوجه رفتار متظاهرانه‌ی هم نمی‌شدند یا اینکه نمی‌خواستند به روی هم بیارن؟ چه اهمیتی داشت واقعا؟

در همین لحظه که بکهیون زیر نگاه‌های سنگین افراد داخل اتاق سعی می‌کرد ظاهرش رو آروم نگه داره، سمت دیگه‌ی هتل، مرد قد بلند و مضطربی در حالی‌که پسر بچه‌ی چهار ساله‌اش رو محکم در آغوش گرفته بود، سمت محل جلسه می‌دوید.

موهای بلند و صورتی رنگش با هر قدم، تکون می‌خورد و زیر لب به پسرکش توصیه‌های لازم رو می‌کرد: «پس چی شد؟! بالا و پایین نمی‌پری، از این محوطه خارج نمی‌شی، فاصله‌ات از جایی که من هستم، بیشتر از ده قدم نمیشه و مهم‌تر از همه اینکه نباید فکر کنی یه دونده‌ی ماهری و بدوی.»

جلوی در که رسید، بچه رو روی نیمکت چوبی‌ای که نزدیک اتاقک شیشه‌ای بود، گذاشت و جلوی پاش زانو زد: «نمی‌تونم با خودم ببرمت داخل اما میزبانم رو اینجا می‌ذارم تا مراقبت باشه پس لطفا از اینجا تکون نخور. نمی‌خوام اتفاق دیروز تکرار بشه.»

دو طرف لب‌های لئو سمت پایین خم شد و پسرک دست‌هاش رو با حرص زیر بغلش زد: «ولی من دیروز ندویدم.»

- ندویدی اما با یه خلافکار صحبت کردی و بعدش انقدر ترسیدی که قلبت درد گرفت.

در حالی‌که لباس‌های پسرش رو مرتب می‌کرد، گفت و نیم‌نگاه هشداردهنده‌ای به میزبان انداخت تا حواسش رو بیشتر جمع کنه. گونه‌ی لئو رو بوسید و کف دستش رو بالا گرفت: «به بابایی انرژی بده که باید امروز حسابی بترکونه.»

V E N G E A N C E [S2]Kde žijí příběhy. Začni objevovat