"فکر کنم مکالمه‌ی واقعیمون الان داره شروع میشه. من و تو آدمای جدیت هستیم."

نمیخواست کلمه‌ی دیگه‌ای ازش بشنوه‌.
تا همینجا که کشیده بود کافی بود‌.

"از ماشینم پیاده شو هیونجین‌." گفت با لحن عاجزانه‌ای.
انگار که داشت التماسش میکرد که خیلی هم دور از این نبود.

"فرار کردن عادت تو بود."

"حرف نزن."

"هنوزم داری فرار میکنی مثل چند سال پی-"

"خفه شو!" اینبار سرش رو بلند کرده و با لب هاش که میلرزیدن و چشماش که پر شده بودن بهش زل زد.

فکر نمیکرد قلبش بتونه این صحنه رو تحمل کنه.
ولی انگار تحملش خیلی زیاد بود‌. چون هنوزم میزد و وجود خودش رو نشون میداد.

هوانگ هیونجین بازم با موهای طلاییش، بغل دستش نشسته بود و بهش زل زده بود.
نگاه های اون ولی غیر قابل خوندن بودن. انگار که هزاران حس رو با هم حمل میکرد. فهمیدنش سخت بود.

اشکاش این بار با بستن چشماش، روی صورتش سرازیر شده بودن. ولی زود پاکشون کرده و کاری که داشت انجام میداد رو از سر گرفته بود.

اسلحه رو کنار دنده‌ی ماشین ول کرده و بالاخره روشنش کرده بود. "پیاده شو." گفته بود دوباره قبل از اینکه بخواد حرکت کنه.

ولی فقط در جواب رل زدن هیونجین بهش رو گرفته بود.
این زیاد به دردش نمی‌خورد.
وقتی هم نداشت صبر کنه و بخواد با هیونجین حرف بزنه.
حتی اگه قرار بود هیونجین توی ماشین بمونه، بهتر از این بود که بخواد با یونجون دهن به دهن بده.

پس بدون درنگی، ماشین رو به حرکت دراورد و تا جایی که میتونست از خونه‌‌ی خودش دور شد.
حتی نمیدونست قرار بود چیکار کنه و برنامه امروز به کل از ذهنش پاک شده بود.

اثر هوانگ هیونجین هنوزم پابرجا بود.
ولی یک تمایز هایی این وسط بود که دیگه هرگز اجازه نمی‌داد اونا مثل قبل باشن.
شایدم فقط وقتشون رو تلف کرده بودن.

با رسیدن به اولین ایستگاه اتوبوس، ماشین رو متوقف کرده بود. یکباره دیگه به اجبار به هیونجین برگشته بود.
"میتونی پیاده شی." گفت.

"چی به دست آوردی وقتی جیمین رو افشا کردی؟" پرسید یکدفعه هیونجین.

اینجا بود که چشم تو چشم شده بودن‌.
یجی به کار هایی که کرده بود خیلی زیاد فکر کرده بود
چیز اشتباهی نمیدید. اگه هم اینکارو کرده بود، قطعا بخاطر خلاص شدن از یونجون بود.

چون میدونست اگه پامیشد و بی دلیل از یونجون جدا میشد، ولش نمیکرد.
هر چند که الانم ولش نکرده بود. اما الان یک دلیل داشت حداقل.

"تو که دلت نمیخواد دوباره باهام باشی یجی؟" و انگشت گرمی روی لپش احساس کرده بود اونموقع.

چشماش رد دستی که داشت صورتش رو پشت انگشت هاش نوازش میکرد‌، گرفت و با هوانگ هیونجینی که اینجوری بی شرمانه جلوش حرف میزد رسید.

"پشیمون شدم." گفت يکدفعه.

"کاش همچین کاری نمیکردم و وقتی که توی دادگاه درحالی که داشتی حپس ابد میگرفتی تماشات میکردم."

اما هیونجین فقط خندید.
این زن از هیچ چیز خبر نداشت.
هیونجین‌ هم نمیخواست اون رو بی خبر بزاره.
از بازی که همشون رو داخلش کشیده بود.

همینجوری که سرش رو پشت صندلی تکیه داده بود و لبخندی میزد، یجی رو تماشا میکرد.
اون دستش رو پس نزده بود و این یکم باعث خوشحالی بود.

"فکر میکنی از ازدواج جیمین و یونجون خبر نداشتم؟" و خندید یکباره دیگه.

یجی ولی صورتش از اینی هم که بود حالت تنفر و خستگی به خودش گرفته بود.
عضله های صورتش ذوب شده و پایین ریخته بودن انگار.

"این یک بازی بود هوانگ یجی. بازی‌ای که یونجون رو بهش مجبور کرده بودم. اون روز من بودم که یونجون رو مجبور کرده بودم تا آدرس اشتباهی رو بهتون گزارش بده."

یجی هم تازه و دوباره بهش یادآور شده بود که این دنیا اطراف یکی میچرخه.
و توی این داستانی که دنیا اطراف خودش میچرخید، این هیونجین بود که دوباره دامش رو پهن کرده و رو شکار کرده بود.

خیلی ساده بازم توی بازی های این مرد گیر افتاده بود.
این باتلاق بدون اینکه اجازه بده ازش دور بشه، دوباره اون رو کشیده و داخل خودش انداخته بود.

دستش که روی فرمون بود، الان شل شده و روی پاهاش افتاده بود. هیونجین هم فقط میمیک های صورتش رو دنبال میکرد.
اون برای دوباره به دست آوردن یجی برگشته بود‌.
و داشت به خوبی هم انجامش میداد.

"یادت نره، من کسی نبودم که همه چیز رو تموم کرد. حتی اجازه حرف زدن بهم ندادی یجی. اینبار منم اجازه حرف زدن بهت رو نمیدم. مواظب خودت باش."

اینبار فقط صدای کوبیده شدن در ماشینش بود که باعث شد چشماش رو محکم ببنده.
یکدفعه واقعیت همه چیز به صورتش کوبیده شده بود انگار.

نگو این مدت فقط داشته اطراف خودش میچرخیده.
و همه حرکاتش رو زیر نظر داشتن.
اینبار حس کرده بود‌. خستگی که سالها بود روی شونه هاش بود رو تازه حس کرده بود و خوب نبود.
زیاد نه، فقط خوب نبود.

ضعیف بودنش یکباره دیگه بهش اثبات شده بود.
همه‌ی کسایی که توی این مدت بهش تکیه کرده بود، نگو تکه‌‌ای از هوانگ هیونجینی بودن که اون رو به این حال انداخته بود.

الانم انگار که چیزی نشده باشه، پیداش شده و دوباره زندگی یجی رو بهم ریخته بود.
شایدم داشت زندگی‌ای که یجی یجورایی نتونسته بود جمعش کنه رو جمع میکرد.

زندگی نصفه موندشون یجورایی نور امید بهش تابیده بود‌.

زندگی نصفه موندشون یجورایی نور امید بهش تابیده بود‌

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
• DEVIL² ✓Where stories live. Discover now