[winter falls]

81 18 10
                                    

تعظيم کوتاهی به زن هایی میانسالی که داخل خیریه بودن کرد و جلوتر رفت. جلوتر رفت تا بتونه خودش رو به ییرن و یونا برسونه.

وقتی هم تونست خودش رو متوجه اونا بکنه، لبخندی زده بود. کنارشون رسید و نفس راحتی کشید.

الان داخل یکی از خیریه های بزرگ سئول بودن و اینجا میشد آدم هایی با قلب بزرگ و مهربون زیادی پیدا کرد.
شایدم دست و دلباز بگیم بهتره.
این حتی از لبخند های رو صورتشون هم مشخص بود.
رسما از چند متری فریاد میزدن که الکی توی این خیریه نیستن و کارشون واقعا هم خیر رسوندن هست.

"فکر کنم این اولین باری هست که به غیر از ماموریت توی یک مکان قرار گرفتیم." گفت یونا و پوزخندی زد.

"با کسایی که توی رابطه هستن حرف نمیزنم. ممنون." گفت ییرن و ابمیوش رو با صدا به دهنش کشید و مستقیم به چشمای یونا زل زد.

یونا که یکی از خاطره هاش زنده شده بود، خنده‌ی بلندی گرده بود.
"هرگز اینکارو نکن. چون یجی اونی ممکنه آبمیوه رو بریزه رو سرت."

و ییرن وقتی به یجی نگاه کرد، قطعا نگاه های وحشتناکش رو دیده بود. یجی از این کار متنفر بود و یونا خیلی خوب میدونست و تجربه‌ش کرده بود.

"آخرین بار وقتی برای مأموریت به پیست موتور رفته بودیم منم اینجوری... آب..."

و اینبار نوبت یونا بود که با نگاه های بزرگترش ساکت بشه.
راستش به لیست چیزایی که یجی نمیتونست تحمل کنه، پیست و هر چیز مرتبط با موتور سواری هم اضافه شده بود.
حتی وجود خودش.

و یادآوری خاطرات چیزی نبود که یجی الان بخواد به یاد بیاره. چون به اندازه کافی نمونه‌ی زنده‌ش رو داشت تجربه میکرد.

"حسودی." و یونا دوباره به ییرن تیکه انداخت.

ییرن هم انکار نکرد.
"هستم."

یجی که یک قهوه برای خودش سفارش داده بود، سر پا اون رو خورد و منتظر تشکيل دورهمی که بخاطر بچه های سرپرست قرار بود انجام بدن، شد.

ولی پیچیده شدن دست هایی دور کمرش یک چیز غیر منتظره بود. و وقتی که با تعجب به پشت سرش برگشت، میتونست قیافه خوشنود یونجون رو ببینه.

"خدای من! تحمل دیدن عشق شمارو هم ندارم. من میرم." گفت ییرن و تا قبل از اینکه یونجون بخواد بیشتر به یجی نزدیکتر بشه، خودش رو به باغ پشتی و البته زیبای خیریه انداخت.

راستش ییرن و یونا زیاد از یونجون الکتریکی نگرفته بودن. آدم خودخواهی بود و کوچکترین فکری درباره‌ی اینکه یجی اونو از کجا پیدا کرده نداشتن.

ولی یجی فقط لبخندی زد و دست یونجون رو از کمرش کشید. اگه توی همچین جایی نبودن، هرگز اجازه همچین چیزی رو بهش نمیداد یا هم واکنش سرد تری نشون میداد.
چون یجی طرفی نبود که این رابطه رو نگه داشته بود.
بلکه طرفی بود که مجبورا پای این رابطه‌ی الکی بود.

دل یجی متاسفانه هنوزم برای مردی می‌تپید که توی این شهر بود همین الانش هم.
برف میبارید ولی خبری از کسی که شیفته‌ی برف بود نبود‌.
یجی نمیتونست برف رو بهونه کنه. چون اونقدر ها قوی نبود که بتونه اون رو به یجی برسونه.
هر چند که میترسید.

هنوزم چشمش به در این خیریه بود.
یا حتی در هر مکان دیگه‌ای. تا بلکه یکی بیاد.
یکی که اونجوری که میگفتن موهاش بلند نبود و دیگه موتور سواری نمیکرد.
یکی که وقتی رفته بود قلب یجی رو هم با خودش برده بود.

ولی شاید اونقدر ها هم که یجی فکرش رو میکرد، ازش دور نبود.
چون هیونجین وقتی به این شهر برمیگشت، یکی رو هم دنبال خودش کشونده و آورده بود.
یکی که باعث وضعیت الانشون بود و نمیخواست تاریخ دوباره با خوردن نگاه های یجی و هیونجین بهم دیگه کلید ببنده.

***

***

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Hello it's me

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Hello it's me.
🥲🥀

• DEVIL² ✓Where stories live. Discover now