بعد دولا شد و پشت صندلی را چک کرد: چیزیم از خوراکیا نمونده...
ییبو در را باز کرد و پیاده شد. هوای سرد داخل ماشین خزید و ژان که قلقلکش شده بود دست به سینه شد و به ییبو که باد تقریبا داشت موهایش را با خود میبرد نگاه کرد. ییبو که با وجود هوای تازه احساس سرگیجهاش کم شده بود، انگشتانش را داخل موهایش انداخت و انها را کنار زد که دوباره باد سرکش آنها را به حالت قبل دراورد. پیچیدگی این مسیر به نظر عمدی میامد و مطمئن بود چشمانی هستند که آنها را رصد میکنند و شاید اگر دوست داشته باشند دنبالشان بیایند. یا اگر مایل به ملاقات نبوده و با این حال خوش شانس باشند انها را بیرون از این هزارتو ببرند.
یوبین هم پیاده شد و با سری پایین افتاده یک قدم عقبتر از ییبو ایستاد: من مطمئن بودم مسیر همینه. بیشتر شبیه یه معما بود ولی همین مختصاته.
_فکر میکنم مسیرو درست اومدیم. اما اون باید تصمیم بگیره که میخواد مارو ببینه یا نه.
_الان باید چیکار کنیم؟
_منتظر میمونیم.
..............................................................................
_پس شما میخواستید مطمئن شید که چیزی به یاد دارم یا نه؟
هایکوان لبخند زد: درسته.
زمانی که یانلی با چنگ مواجه شد، مطمئن شد امدن هایکوان به گلخانه و انداختن کارت ویزیتش برنامه ریزی خودش بوده. قابل درک بود و از این ملاحظه با یک لبخند زیبا تشکر کرد.
چنگ نگاه غضبناکش را به هایکوان داد: البته که باید زودتر از اینا به من میگفت.
یانلی جواب داد: من میتونم بفهمم چرا اقای وانگ اینکارو کرده.
بعد گونه چنگ را ارام نیشگون گرفت و نوازش کرد: تو هنوزم زیادی عجولی.
وقتی چنگ از دیگران میشنید که ادم عجولی است، کاملا از کوره در میرفت. او هیچوقت نمیفهمید چطور باید در برابر بازگشت خواهر و برادرش ارامش نشان دهد. دوست داشت از هایکوان بپرسد اگر روزی شخصی را شبیه مادرش ببیند باز هم میتواند با همین متانت و بردباری رفتار کند یا "عجولانه" سمتش میدود و برای در اغوش گرفتنش پرواز میکند.
یانلی پماد داخل جعبه کمکهای اولیه را برداشت و با یک کاردک کوچک پلاستیکی روی زخم زانوهای چنگ مالید. بعد کمی دولا شد و آن را فوت ملایمی کرد. این کار او را یاد زمانهایی میانداخت که با ووشیان زخمی و خسته از بازی و شیطنت و دعوا به خاه بازمیگشتند و همیشه یانلی با یک ظرف آب گرم، گیاهان دارویی و چند تکه پارچه برای پاک کردن و بستن زخمهایشان منتظرشان بود. آن خاطراتی که تا پیش از این خیلی دور به نظر میرسیدند، با وجود عطر حضور یانلی و لبخندهای گرمش تکتک جان میگرفتند. چشمانش کمکم گرم میشد و با وجود پرده خیسی که مقابل مردم چشمانش را گرفته بود، نگاه لرزانش را از زن مهربان مقابلش نمیگرفت.
![](https://img.wattpad.com/cover/286108007-288-k392108.jpg)
YOU ARE READING
WANGXIAO
Fanfictionشیائوژان دانشجوی سال آخر رشته تاریخ شناسی چین و وانگ ییبو، صاحب موزه پنج قبیله مشهور است. شیائو ژان با پیشنهاد استادش، پروفسور وانگ هایکوان، بررسی موسیقی قبیله گوسولان را به عنوان موضوع پایان نامه اش انتخاب میکند که برای انجام آن به کمک وانگ ییبو، ص...
Part 21:رویاها (1)
Start from the beginning