Part 21:رویاها (1)

Start from the beginning
                                    

بعد دولا شد و پشت صندلی را چک کرد: چیزیم از خوراکیا نمونده...

ییبو در را باز کرد و پیاده شد. هوای سرد داخل ماشین خزید و ژان که قلقلکش شده بود دست به سینه شد و به ییبو که باد تقریبا داشت موهایش را با خود میبرد نگاه کرد. ییبو که با وجود هوای تازه احساس سرگیجه‌اش کم شده بود، انگشتانش را داخل موهایش انداخت و ان‌ها را کنار زد که دوباره باد سرکش آن‌ها را به حالت قبل دراورد. پیچیدگی این مسیر به نظر عمدی می‌امد و مطمئن بود چشمانی هستند که آن‌‌ها را رصد میکنند و شاید اگر دوست داشته باشند دنبالشان بیایند. یا اگر مایل به ملاقات نبوده و با این حال خوش شانس باشند ان‌ها را بیرون از این هزارتو ببرند.

یوبین هم پیاده شد و با سری پایین افتاده یک قدم عقب‌تر از ییبو ایستاد: من مطمئن بودم مسیر همینه. بیشتر شبیه یه معما بود ولی همین مختصاته.

_فکر میکنم مسیرو درست اومدیم. اما اون باید تصمیم بگیره که میخواد مارو ببینه یا نه.

_الان باید چیکار کنیم؟

_منتظر میمونیم.

..............................................................................

_پس شما میخواستید مطمئن شید که چیزی به یاد دارم یا نه؟

هایکوان لبخند زد: درسته.

زمانی که یانلی با چنگ مواجه شد، مطمئن شد امدن هایکوان به گلخانه و انداختن کارت ویزیتش برنامه ریزی خودش بوده. قابل درک بود و از این ملاحظه با یک لبخند زیبا تشکر کرد.

چنگ نگاه غضبناکش را به هایکوان داد: البته که باید زودتر از اینا به من میگفت.

یانلی جواب داد: من میتونم بفهمم چرا اقای وانگ اینکارو کرده.

بعد گونه چنگ را ارام نیشگون گرفت و نوازش کرد: تو هنوزم زیادی عجولی.

وقتی چنگ از دیگران میشنید که ادم عجولی است، کاملا از کوره در میرفت. او هیچوقت نمیفهمید چطور باید در برابر بازگشت خواهر و برادرش ارامش نشان دهد. دوست داشت از هایکوان بپرسد اگر روزی شخصی را شبیه مادرش ببیند باز هم میتواند با همین متانت و بردباری رفتار کند یا "عجولانه" سمتش میدود و برای در اغوش گرفتنش پرواز میکند.

یانلی پماد داخل جعبه کمک‌های اولیه را برداشت و با یک کاردک کوچک پلاستیکی روی زخم زانو‌های چنگ مالید. بعد کمی دولا شد و آن را فوت ملایمی کرد. این کار او را یاد زمان‌هایی می‌انداخت که با ووشیان زخمی و خسته از بازی و شیطنت و دعوا به خاه بازمیگشتند و همیشه یانلی با یک ظرف آب گرم، گیاهان دارویی و چند تکه پارچه برای پاک کردن و بستن زخم‌هایشان منتظرشان بود. آن خاطراتی که تا پیش از این خیلی دور به نظر میرسیدند، با وجود عطر حضور یانلی و لبخند‌های گرمش تک‌تک جان میگرفتند. چشمانش کم‌کم گرم میشد و با وجود پرده خیسی که مقابل مردم چشمانش را گرفته بود، نگاه لرزانش را از زن مهربان مقابلش نمیگرفت.

WANGXIAOWhere stories live. Discover now