Part 21:رویاها (1)

Start from the beginning
                                    

چنگ، تذهیبگر هزار و خورده‌ای ساله‌ای بود که با وجود هسته طلاییش، با احساس لرزشی عمیق در استخوان‌های ران تا نوک انگشتان پاهایش پیش از انکه به خود بیاید و برای ایستادن تلاش کند، روی زانوهایی افتاد که هنگام پایین افتادن از پله‌ها در اثر سرعت زیاد صدمه دیده بودند. اما دردی حس نمیکرد. هیچ چیز به جز یک حس فشردگی در سینه‌اش باقی نمانده بود. تنها او بود و دلی که به اندازه هزار سال تنگ بود.

پاهای یانلی دوباره قدرت گرفت و مقابل چنگ نشست و بازویش را میان دستانش گرفت. یک جرقه، نوعی جریان الکتریسیته رعداسا که تک تک موهایش را راست کرد، درون کل بدنش پیچید و به او ثابت کرد چیزی که میبیند واقعیست. آن قدر واقعی بود که نفس‌های گرمش به صورتش برخورد میکرد هنگامی که پرسید: خوبی؟

و چنگ با انکه نمیتوانست پاسخ دهد، با انکه بدنش میلرزید و زانوهایش درد میکردند، با وجود سوزش چشم‌ها و فشاری که روی شقیقه‌هایش احساس میکرد، خوب بود. او هیچ وقت نمیتوانست از این بهتر باشد.

............................................

یوبین در حالی به دستورات خانم سخنگوی جی‌پی‌اس گوش میداد و فرمان را میچرخاند که امید داشت این اخرین فرعی باشد. ماشین روی زمین خاکی ناصاف مثل یک قایقی در یک رودخانه ناارام بالا و پایین میرفت و ییبو و ژان هر دو حس میکردند که معده‌اشان تا گلو بالا امده. ییبو لب‌های خشکش را بهم چسباند و چشمانش را بست و ژان در حالی که دستش را روی شکشمش میکشید، به منظره بیرون نگاه کرد که مطمئن نبود از چه زمانی فقط همان کشتزارهای شبیه هم بوده‌اند و ژان قسم میخورد در یک هزارتو گیر افتاده‌اند و نمیتوانند خارج شوند.

_این دیگه چه قبرستونیه؟ کل مسییر 8 ساعت بود ولی الان 3 ساعت و نیمه داریم دور خودمون میچرخیم.

یوبین با کلافگی در تلاش برای به یاد اوردن نشانه‌های کوچکی که برای خودش هنگام گذشتن از این مسیر شبیه هم بود. تکه سنگ‌های کوچکی که سر هر پیچ که میرسیدند کنار هم میچید و در نهایت میدانست کدام مسیر را پیش از این طی کرده: مطمئنم از اینجا نگذشتیم!

ییبو به خورشید در حال پنهان شدن پشت کو‌ه‌ها که ابر‌های اطرافش را تا فرسنگ‌ها به اتش کشیده بود نگاه کرد و نگران بود در این ناکجا‌اباد ماشین از حرکت بایستد و مجبور باشند زمانی که نمیدانست چقدر طول میکشد منتظر کمک بمانند. اما این اتفاق با ایستادن ناگهانی ماشین سریع‌تر از انتظارش افتاد.

ژان از جا پرید و به یوبین که در تلاش بود وانمود کند مشکلی نیست و سعی در روشن کردن ماشین داشت نگاه کرد: نگو که خراب شده!!

یوبین چهره‌‍اش را در هم کشید: خیلی وقته داریم...

_پوووووف.. معلومه... خیلی وقته مثل فرفره دور خودمون میچرخیم. اون سنگای مسخره‌اتم هیچ کمکی نکرد.

WANGXIAOWhere stories live. Discover now