لای ورق های دفتر زندگی ام

91 30 183
                                    

" در واقع من حتی نمی تونستم عشقو توصیف کنم
هنوزم نمی تونم توصیفش کنم !
ولی دارم میون شعله هاش میرقصم "

تا الان به مفهوم کلمات فکر کردید ؟
کلمات فراتر از شمشیر هایی برای زخمی کردن قلب مردم هستند
گاهی کلمات برای رساندن ارامش استفاده میشوند
گاهی برای ستایش
و گاهی....

اما چرا هیچکدام به اندازه رساندن خشم و درد اثرگذار نیستند ؟

گویی که کلمات بهترین خود را موقع اسیب رساندن به دیگران نشان میدهند .

مردم در بیان احساسات ضعیف اند....
پس چرا موقع خشم به بهترین سخن گویان تبدیل میشوند ؟
می گویند و می گویند و می گویند ...

و به بهترین صورت ممکن غمی  را در دل حک می کنند که برای ابد در دل خانه کند..

تا زمانی که نیاز دارند به حضور ارامش ، همدم و حس خوب ان درد ها به سراغشان بیایند .

بیایند تا یادواری کنند ادم ها میروند اما زخم هایشان میماند..

گویی کلمات را خلق کرده اند که درد منتقل کنند نه مفهوم را...
اما مگر مفهوم دنیا از درد نیست؟

***

بیمارستان مسیح / ساعت 40 : 8 / در لای فلش بک های داستان

هرا با قدم هایی سست وارد کتابخانه دبیرستان دراگون شد خانه همیشگی دختر عجیب مدرسه  . اما گویی تنها نبود .

پسر جدید مدرسه بر روی صندلی او جا خوش کرده بود ؛ موهای قهوه ای روشن داشت و تا عمق وجودش غرق در کتابی بود که هرا مدت هاست برای گرفتنش منتظر است

یک بار چند صفحه از ان کتاب را خوانده بود
تک تک کلمات ان کتاب احساس منتقل می کردند حیف که نسخه ای از ان را جایی پیدا نمی کرد..

غرق در افکارش بود که متوجه نگاه خیره پسر شد ؛ چشمانش سبز بود .

به رنگ احساس همیشگی در وجود دختر ..ترس اما رضایت  ، سردرگمی اما حس تعلق  .

پسر با لهجه بریتانیایی خود با گونه هایی سرخ زمزمه کرد " لیدی میتونم
کمکتون کنم ؟ "

بدون لحظه ای تفکر هرا عه غرق در افکارش پاسخ داد " جای من نشستی "

پسر کاملا دستپاچه از صندلی بلند شده و با لحنی شرمنده زمزمه کرد " واقعا ؟
متاسفم "

اما در ذهن پسر فقط یک جلمه بود ' چقدر قشنگه '
که به تاج گل روی سر دختر اشاره می کرد
شاید هم فقط کمی تتو های روی قفسه سینه دختر را هم  دوست داشت...

دستانش را میان موهای نسبتا بلندش کرد و ادامه داد " جدید اومدم از بقیه پرسیدم و خب گفتا کسی اینجا نمیشینه ! "

هرا با چشمانی شیطنت امیز گفت " اها خب بجز اینجا جای دیگه ای نیست.. "

در ادامه با تظاهر به اینکه ایده ای به ذهنش رسیده جواب داد " میخوای رو پای من بشین ؟ "

 THE FORGOTTEN DRAGONFLY ¦ سنجاقک گم شدهWhere stories live. Discover now