^Part 1^

42 9 4
                                        

بیهوده تلاش کرده ام، این تلاش اثری نخواهد داشت، احساسات من مهار نمی‌شوند. تو باید به من اجازه دهی تا به تو بگوییم چقدر تورا تحسین میکنم و به تو عشق می ورزم.

.
.
.
.
.

با نوازش شدن موهاش و بوسه های ریز روی پیشونیش چشم هاشو باز کرد که با چشم های جنگلی عشق زندگیش رو به رو شد

لویی:صبح بخیر

هری:صبح بخیر بیب درد داری؟

با لحن شیطونی پرسید و نیشخند زد
لویی بدن برهنش رو یکم جابه جا کرد و به سختی نشست

لویی:درد داشته باشمم چیکار میتونی بکنی؟
لعنت بهت هرچقدرم بگذره ب سایزت عادت نمیکنم

همینجور که زیر لب غر میزد سعی می‌کرد از تخت بلند بشه

هری با صدای بلند خندید

هری :عاو لاو نگو ک دیشب بهت خوش نگذشت و اره میریم حمام و کمرتو ماساژ میدم

لویی ریز خندید و دستشو درو گردن هری انداخت و ابروهاشو بالا انداخت

لویی:خب پس منتظر چی هسی منو بغل کن و ببرم حمام

هری به لحن لوس و شيرين لویی خندید و بغلش کرد

.

لویی:امم باشه مامان،باشه زود میام

هری:کی بود لاو

هری لویی رو از پیشت بغل کرد و لویی ریز خندید

لویی:گفت امشب مهمون داریم و زود برم خونه

هری:عا خو کیا هستن

لویی:هف نمیدونم نگفت

هری تردید داشت برا حرفی که میخواست بزنه و خو استرس هم داشت

لویی:هری چی میخوای بگی

هری:چی ن چیز من چیزی نمیخواستم بگم

لویی برگشت و صورت هری رو با دست هاش قاب کرد

لویی:هری من میشناسمت هروقت یه چیزی میخوای بگی و استرس دارم اخم میکنی و میری ت فکر

هری:خب لویی ببین ما نزدیک 3 ساله باهمیم

لویی:خب؟

هری:‌من خیلیدوستتدارمونمیخوامخیلی رابطمونطولبکشهبامنازدواجمیکنی؟

لویی:چی!؟هری چرا انقد تند حرف میزنی اروم حرف بزن ببینم چی میگی

هری:خب گفتم که من خیلی دوستت دارم و نمیخوام رابطمون خیلی طولانی بشه یعنی به‌ عنوان دوست پسر بودن و خ میخوام هرچه زودتر باهات ازدواج کنم و یه خانواده تشکیل بدیم

لویی:اوه ه.هری من نمیدونم چی بگم اوه من خیلی شوکه شدم

هری:خب اگه نمیخوای باهام ازدواج کنی بگو من_

لویی:هری هری من خیلی دوست دارم باهات ازدواج کنم فقد شوکه شدم

کم کم لبخند به لب های هری برگشت و رفت جلو لب هاش رو روی لب های لویی گذاشت و با اروم ترین حالت ممکن بوسید

لویی:امم خو من برم خونه دیگه الانه مامانم زنگ بزنه و سرم داد بزنه

لویی با خنده گفت و باعث شد هری اروم بخنده

هری:باشه بیب برو خیلی دوست دارم

لویی همونجور ک داشت میرفت سمت در جواب هری رو داد

.

سوار ماشین شد و به سمت خونه حرکت کرد

ذهنش همش پیش هری بود

لویی:بالاخره بهم پیشنهاد داد هف خدا این بهترین اتفاقی بود که میتونست بیوفته

با خودش گفت و خندید

به این فکر می‌کرد که کاش امشب میتونست بمونه پیشش و مامانش مهمونی نمیگرفت

هعی خدا

لویی رسید به خونه
ماشینو پارک کرد و پیاده شد راه افتاد سمت خونه

همینطوری که داشت از پله ها بالا میرفت مامان در خونرو باز کرد و چشم انتظار لو بود
لو رسید بالا

با دلتنگی همو بغل کردن
(عییح همیشه این صحنه ها خیلی قشنگ/: )

لویی بعد از اینکه کامل با مامان رفع دلتنگی کرد و قبل از اینکه کامل وارد خونه بشه از مامان پرسید: مهمونا کیان!!!

و در کمال تعجب جوانا گفت خانواده جردن
تاحالا جردن پسرشونو ندیده بودم

فقط چند باری پدرشو دیده بودم
مرد جالبی بود

هف

قبل از اینکه وقتو بیشتر تلف کنه همراه با جوانا رفت داخل
چشمش به جردن خورد

اوه چه جذاب بود!
چشماش! موهای بورش! لباس قهوه اسپرتش که خیلی به تنش نشسته بود

لویی همه اینا رو با خودش میگفت

اووم

اما خب از هری جذاب تر نبود...!
به همه با احترام دست دادم و کنار مامان نشستم

جردن نمیتونست از همون اول پسر تاملینسون که وارد خونه شد چشم ازش برداره و بهش زل نزه

قبلا از دور دیده بودش اما حالا...

وقتی داشت با لویی دست میداد محوش شده بود

چشماش! یه رنگ خاصی بود پر از ارامش

موهای قشنگش ! که چندتا تار موهاش با دلبری روی صورتش ریخته بود...

هف خدا

این پسر زیادی جذاب بود
بعد از اینکه با همه دست داد کنار خانم تاملینسون نشست
اوه خدا
حتی طرز نشستنش ادمو جذب میکرد...

این پسر مال من میشه
هرجوری شده مال خودم میکنمش

لویی تاملینسون مال من
مال جردن...!

...................................................................................................

های گایز

امیدوارم از پارت اول خوشتون اومده باشه

ووت یادتون نره

💙💚

shima _ aynaz

Firefly[l.s]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant