[2] •خوشه‌های خشم‌ آلود گرسنگی•

Start from the beginning
                                    

همه چیز داشت به دور سرش می‌چرخید؛ ساختمون‌ها, خیابون‌ها, ماشین‌ها, آدم‌ها, ابرها. چند بار عوق زد و با دستی که جلوی دهنش گرفته بود به سمت سطل آشغال کنار دستش دوید. گوجه‌ی لهیده‌ای که دیروز خورده بود رو بالا آورد و چند رهگذر با دماغ‌های چین‌خورده و اخم‌های در هم گره‌خورده, طوری از کنارش رد شدن تا کمترین برخورد رو باهاش داشته باشن.

با معده‌ای که میسوخت و دهنی که طعم گس پیدا کرده بود به سمت نیمکت برگشت و روش نشست. تمام تنش میلرزید و باعث میشد که دست‌هاش رو به روی بازوهاش بکشه. چطور می‌تونست کار پیدا کنه وقتی عدم سوپیشینه نداشت؟ چطور می‌تونست حتی شده بعنوان گارسون کار کنه, وقتی لکه‌ی ننگ فعال سیاسی بودن خورده بود روی پیشونیش و حتی صاحبخونه‌اش هم عذرش رو خواسته بود؟ همه‌ی مردم از کسی مثل اون فراری بودن و هیچ جایی پذیرای حضورش نبودن.

باید کجا میرفت و چی کار میکرد که بتونه خودش رو نجات بده؟ یک سال پیش هم همینطور دنبال کار گشته بود و بعد به فروش تک‌تک اسباب و وسایل خونه رسیده بود. سرش رو گرفت بین دست‌هاش, پلک‌هاش رو بست و به این فکر کرد که هنوز آخرین راه رو امتحان نکرده.
_________________________________________

-«شیفت کاری شیش صبح تا ده شبه. دو ساعت تایم ناهار و شام داری. هروقت بار خورد و نوبتت بود, آدرسو میگیری و میری. از همین امروز شروع میکنی؟»

مرد به سمت چانیول برگشت و با اخم هیکل لاغر و لاجونش رو برانداز کرد. لب‌های باریکش رو باز کرد و زمزمه کرد: «کری؟ از امروز شروع میکنی؟»

-«بله...»

مرد غرولند کرد: «حواست باشه که مشتری کارفرمای توعه. هرچی گفت و هر کاری خواست باید انجام بشه. اگر گفت ده تا طبقه رو باید با پای پیاده بالا بری, میری! بحث نمیکنی باهاش! مفهومه؟»

چانیول برای چند ثانیه نگاهش کرد و بعد پلک زد و زمزمه کرد: «بله.»

مرد انگشت اشاره‌اش رو بالا برد و با صدای بلندی که بین صدای کارگرها داشت گم میشد, گفت: «اونجا میتونی بشینی تا وقتی که نوبتت برسه. برو.»

چانیول به آرومی از مردی که حالا داشت سر کارگر دیگه‌ای داد میزد, جدا شد و به سمت اتاقک کوچیکی که مملو از جمعیت بود رفت. با نزدیک شدن به اتاقک, بوی گندیدگی ترکیب شده با عرق شامه‌اش رو آزار داد.

در نیمه‌ بسته رو کمی باز کرد و وارد اتاق شد. عده‌ای بدون اینکه نگاهش کنن, مشغول انجام کاری بودن و عده‌ی دیگه‌ای با بی‌تفاوتی خیره شده بودن بهش. سری به نشانه‌ی احترام و سلام به همه پایین برد و در سکوت, کنار دیوار نشست.

زیرچشمی نگاهی به مردهای خسته‌ و خواب‌آلودی که اونجا نشسته بودن, انداخت. همه عصبی بنظر میرسیدن و هیچ گفت و گویی بین هیچ دو نفری شکل نمی‌گرفت. چانیول سرش رو به دیوار سیمانی پشت سرش تکیه داد و به سقف خیره شد. سقف اتاقک پر از ترک‌های کوچک و بزرگ بود.

The Dead Sparrows Where stories live. Discover now