زن تلفن کنار تختخواب را برداشت و شماره ۹ را گرفت تا با پذیرش صحبت کند .
_ ژولین در اتاق ۵۲ یک مشکلی هست...
همانطور که صحبت میکرد نگاهش به بالش افتاد زیر سر هری لکه های بزرگ خون خشکیده وجود داشت و موهایش به حوله زیر سرش چسبیده بود ...
حرفش را اصلاح کرد _یه مشکل خیلی بزرگ فوراً یه آمبولانس خبر کن ...
نیم ساعت بعد هری را روی یک برانکارد بیرون بردند ۳۰ متر روی پیاده رو هل دادند و پشت ماشین قرمز رنگ گذاشتند در مورد او واژه های هماتوم(ورم خونی) جراحت
سر و کما ذکر شده بود ...***
زیر دوش آبِ گرم شامپو روی صورتش سرازیر شد.
لویی ۲۸ رمان ،۹ کتاب لوکس ،۷ کتاب کودک ،پنج داستان مصور ،چهار مقاله و سه کتاب راهنمای پاریس و فرانسه فروخته بود.
چهار تا لویالتی کارت پر کرده و ۱۴ کتاب سفارش داده بود بالاخره بعد از تمام شدن ساعت کاری فروشگاه را بسته ، به آپارتمانش بازگشته و در راه متوجه شده بود که آب وصل شده.
تمام طول روز را به خاطر ظاهر نامرتبطش با حالتی عذرخواهانه لبخند زده بود و توسط مشتریانش به افراد مشهوری تشبیه شده بود .
لویی صورتش را خشک کرد و ریش تراش را از کشو بیرون آورد ؛ همینطور یک قوطی کفِ ریش ویلیامِ قدیمی ، که خوشبختانه هنوز نگه داشته بود.
با صورتی شش تیغه شلوار جین تمیزی پوشید ، تیشرت سفید و کفش های راحتی و موهایش را رو به عقب شانه کرد ، آماده بود تا کیف را باز کند؛
انگار می خواست با یک مرد برای قرارِ شام ، بیرون برود.
بین راه به صندوق ایمیلش سر می زند و پیغامهای جدیدش را چک میکند ، وسط این جنگل دیجیتالی حتی یک پیام شخصی هم ندید.
قرار بود به زودی با دخترش شام بخورد بدون شک به همین زودی ها سر و کله ی ایمیل دخترش در پوشه نامه های دریافتی پیدا می شود ، کلوئه هیچ وقت قرارش را فراموش نمیکند.
باقیمانده ی گوشت بریانی و سیب زمینی را از یخچال بیرون آورد و تصمیم گرفت از کارتونی که یکی از مشتریهای وفادارش برایش آورده بود ، یک بطری فیکسین باز کند.
آن را چشید.
شراب بورگندیِ درجه یک بود لیوان در دست ، به اتاق نشیمن برگشت.
کیف آنجا بود ، روی کاناپه
چهار زانو روی زمین نشست ، لیوانش را کنارش گذاشت و کیف را بادقت بلند کرد کیف سرمه ایه زیبایی بود ، رنگ سرزیپ های برقی شکل و نقرهای و چند جیب روی کیف در اندازه های مختلف ...
YOU ARE READING
Green diary
Fanfiction[Completed] " دفترچه یادداشت سبز " دفترچه یادداشتی گم میشود ، مرد کتابفروش پیدایش میکند . یادداشت های خصوصیه مرد جوان را مثل کتابی ممنوع میخواند ، اشتیاق آغاز میشود ... شوق دیدارِ... [ او یک معما بود. شبیه نگاه کردن به کسی ، از پشت شیشه ی بخار گر...
•سفرِ اکتشافی•
Start from the beginning