ولما تلاقينا على سفح رامة
وجدت بنان العامرية أحمرافقلت خضبت الكف على فراقنا
قالت معاذ الله ذلك ما جرىولكنني لما وجدتك راحلا
بكيت دما حتى بللت به الثرىمسحت بأطراف البنان مدامعي
فصار خضابا في اليدين كما ترى_و آنگاه که یکدیگر را در دامنه تپهای ملاقات کردیم
دستان «لیلی» را سرخ يافتمپس گفتم: آیا پس از جداییمان حنا بستهای؟!*
گفت: پناه میبرم به خدا كه چنین کرده باشم!اما آنگاه که دریافتم میخواهی [مرا] ترک کنی
آن چنان خون گریستم که خاک زمین از اشکهایم، تر شد؛با انگشتان، اشکهایم را پاک کردم و اکنون دستانم را اینگونه خضاب کرده و [رنگین] میبینی!
*حنا و خضاب بستن را كنايه و اشارت به «ازدواج» میدانند.
این شعرِ زیبا منتسب است به قیسبنمُلَوَّحبنعامر، کسی که ما او را با لقب مجنونِلیلی میشناسیم.
"ولما تلاقينا"
![](https://img.wattpad.com/cover/298721881-288-k615461.jpg)
YOU ARE READING
مجموعه ای از شعرها.
Poetryمجموعه ای از شعرها و نوشتههای موردعلاقه ام را در اینجا به اشتراک میگذارم. Taeh in