از روی اسب پایین پرید و با کشیدن افسار در حالی که به سمت مغازه ی کوچیکی میرفت خطاب به پسر پرسید_برای سرماخوردگی چی تجویز میکنی؟!
_من باید ( با سرفه ای صداش رو صاف کرد و رسا تر ادامه داد) اون رو معاینه کنم! اینطوری نمیشه!
اون که واقعا بخاطر نگرانی دارو نمیگرفت... چه نیازی به معاینه بود؟!
بی توجه به چیزی که پسر میگفت زمزمه کرد
_سردرد داره.... و سرگیجه.... تب هم داره و صداشم گرفته...
کمی فکر کرد... سرفه هم میکرد یا نه؟! دقت نکرده بود.
_سرفه هم میکنه...
داروی سرفه رو هم بهش میداد تا در صورت نیاز استفاده کنه...
پسر با شنیدن دستور غیر مستقیم مرد دست از نصیحت کردن برداشت...
چند بار پلک زد و تلاش کرد دارو هایی رو به یاد بیاره که مصرفشون به اون فرد آسیب نزنه و در اخر گفت_یکمی بابونه و روغن آویشن بخرید... زنجبیل هم بگیرید.
سهون کنار مغازه ایستاد.
نگاهی به پیر مرد عبوس که پشت میز نشسته بود انداخت و چیز هایی که پسر گفته بود رو تکرار کرد که باز هم صدای پسر بلند شد_شاهپسند دارید؟!
پیرمرد نگاه چپی به پسر انداخت و زیر لب غرید
_نه
_پس ریشه ی کاسنی بدید...
اینبار نگاه سهون روی پسر چرخید که برای دیدن دارو ها گردن میکشید و هر از چند گاهی به پیرمرد تشر میزد تا از کیفیت دارو ها مطمعن بشه...
اعتماد به نفس و سرکشی ای که توی چشماش در مواجهه با پیرمرد میدید تازه بود...
توی قبیله خبری از همچین رفتاری نبود! حتی از امگا های زن هم مطیع تر برخورد میکرد!
به نظر می رسید حالا که از محیط خفقان آور و خطرناک قبیله خارج شده بود تازه اجازه ی بروز شخصیت واقعی خودش رو میداد...
البته ذات گرگ ها همین بود!
اونا موقع خطر پنهان میشدند و فقط زمانی زوزه می کشیدند که بردشون حتمی بود!راضی از احساس امنیتی که به پسر داده بود نگاه ازش گرفت و دکمه ی بالایی پیراهنش رو باز کرد.
اون گرگ احمق عذابی رو به جونش انداخته بود که کم کم جوشش اسید معده اش رو از اضطراب احساس میکرد!
اضطراب برای بلایی که خودش قرار بود سر جفت منتخب گرگش بیاره! کلافه نفسش رو بیرون داد و زیر لب در حالی که به سختی تلاش میکرد صداش بالا نره غرید
_بگیر بتمرگ سر جات دارم براش دارو میگیرم دیگه!
اما مشکل این بود که اون و گرگش دو شخصیت متفاوت نبودن! اگه روزی میتونست خودش رو فریب بده اون گرگ رو هم فریب میداد!
YOU ARE READING
Survivor
Fanfictionزمزمه ی متأثر مردم همه جا پیچیده بود. نمیشد توی بازار قدم زد و چیزی راجع به نوه ی بزرگ لرد نشنید! نمی شد لبخند زد...حتی نمی شد اخم کرد... تنها چیزی که توی چشم مردم دیده میشد تأسف بود و تأسف! از اون پسرک نجیب با نگاه معصومانه اش هیچ چیز جز یه خرابه...