-یه قاتل زنجیره ای، همیشه توی تاریک ترین مکان ها پنهان میشه.

از جمله ای که خودش گفته بود لرزید، محکم سرش رو تکون داد تا افکار اضافه از ذهنش فاصله بگیرن.
وقتی سعی کرد جلوتر بره، حس کرد بدنش لمس شد، چند لحظه سر جاش ایستاد و چند تا نفس عمیق کشید.

-حتما بخاطر هیجان زیاد، بدنم خالی کرده..!

بی توجه به حالی که داشت به راهش ادامه داد؛ اما هرچه بیشتر پیش می رفت، انرژی بیشتری هم از دست می داد.
ناخودآگاه چند قدم به عقب تلو تلو خورد:

-فاک چه مرگم شده؟!

بخاطر وضعیت، بی خیال ادامه دادن مسیرش شد و خواست برگرده عقب.. هر قدمی که برمی گشت، انرژی بیشتری هم حس می کرد!
دیگه کاملا گیج شده بود.

-چی اونجاست؟ چیه که قدرت یه همچین کاری رو داره؟!

ترسناک تر از تاریکی برای ییبو، بی جواب موندن سوالی بود که ذهنش رو درگیر می کرد، چون مطمئنا تا چند روزی اون رو از خواب و خوراک می انداخت.
پس الان دوتا انگیزه برای پیش رفتن داشت:
اول اینکه اون سمت نور وجود داشت، پس ترس اولش بی معنی می شد و دوم اینکه جواب سوالش هم همونجا بود، که خنثی کننده ترس دومش محسوب می شد.
یه صدایی توی ذهنش بهش نهیب زد:

" تو هنوز اماده مقابله باهاش نیستی "

با تعجب کمی از جا پرید و به اطراف نگاه کرد:

-کی الان با من حرف زد؟!

کسی جوابش رو نداد.. دیگه نتونست تحمل کنه و شروع به دویدن کرد، باز هم همون حس... هرچی جلوتر می رفت، قدرت بیشتری از دست می داد و سرعت دویدنش پایین تر می اومد.

* وانگ ییبو *

پاهام بشدت سنگین شده بود، به حدی رسیده بودم که دیگه دویدن برام ناممکن بنظر می رسید.
کم کم از سرعتم کم شد و به جای دویدن، حالا دیگه داشتم پاهام رو روی زمین می کشیدم.
درد بدی رو توی تک تک استخون هام حس می کردم، مثل اینکه یه انرژی عجیبی داشت من رو یواش یواش منهدم می کرد.
پاهام از کار افتاد و یهو پخش زمین شدم، حالا دیگ نور خیلی بیشتر شده بود و چیزی که داشتم می دیدم از همه چیز عجیب تر بود.
منبع نور!
سعی کردم با صدای بلندی اون رو متوجه خودم کنم:

-کمک..ک

هرچند که خودم هم بزور شنیدمش.. قبل از اینکه اون حس مرگ بهم دست بده، یه اتفاق عجیبی افتاد.

" ییبو.. ییبو بیدار شو "

این صدای مامان بود؟!
بیشتر از این دیگه نتونستم بهوش بمونم و چشم هام بسته شد...

𝐿𝑢𝑠𝑡 𝐺𝑎𝑚𝑒 / بــازے شــهوتـWhere stories live. Discover now