_آ .. که اینطور فکرکنم یبار یه قسمتشُ دیده باشم ، چون خیلی وقت نمیکنم برنامه‌ی تلویزیونی ببینم
_درسته
عین کسایی که تو تنگنا قرارگرفته باشن مقابل نگاه پوکر پارک معذبانه خندید و سعی کرد بدون اینکه به حضورش توجه نشون بده سرشُ با خوردن نوشیدنیش گرم کنه.
ولی خیلی از بابت خودش مطمئن نبود چون...-


‌‌_شما شغلتون چیه آقای پارک؟!
یه مرتبه بدون هیچ هماهنگی با خودش درحالیکه قرار بود کاری بهش نداشته باشه خیلی شیک سربحث رو باهاش باز کردُ درعین ناامیدی منتظر موند تا دوکلام حرف بزنه.
_نویسنده هستم


‌‌بعد اینکه جواب پسر رو داد از نگاه کردن بهش طفره رفت چون متوجه فضای سنگین بینشون شده بودُ میتونست حس کنه همونقدر که خودش معذبه ، پسر کنار دستش دوبرابرِ این حسُ داره اما انگار بعد شنیدن حرفش راجب اینکه نویسنده‌س بکهیون کمی از اون جو دور شده بود چون با هیجان ریزی برگشت طرف مردُ سعی کرد با حرفاش توجه‌ش رو به خودش جلب کنه:
_این خیلی عالیه ، میشه اسم کتابایی که چاپ کردینُ بهم بگین؟
چان با ابرویی بالا پریده سرشُ سمت بکهیون برگردوند و از این حجمِ صمیمیتُ خونگرمیِ زیاد تو بهت فرو رفت طوریکه نتونست عین آدم حرفاشُ به زبون بیاره:
_این .. خب این اولین کار من .. تو حرفه‌ی نویسندگیِ



‌‌چشمای بکهیون بلافاصله بعد هضم کردن حرفای مرد گرد شدن و خیرگی به صورتش هم فقط باعث بیشتر معذب شدنِ نویسنده‌ی تازه‌کار شد برای همین با شرمندگی نگاهشُ زیر گرفتُ با دسته‌ی ماگش ور رفت. توی این شرایط باید یچیزی میگفت نه؟ باید حداقل مرد رو کمی از حالت شق و رقیش بیرون میکشید تا احساسات بدِ دورش کمترشن ... آره باید همینکار‌ُ میکرد‌.
_اوه خب ... امیدوارم داستانت حسابی بترکونه و طرفدار پیداکنه!

مقابل جمله انگیزشیش چان با داغون ترین حالت بعد خاروندن سرش کلافه تو دلش نالید
"چرا اون پسر فقط خجالت نمیکشید و پاشُ از خونش بیرون نمیذاشت؟" ولی از اونجایی که برای بیرون کردن یه مزاحم زیادی بی‌دست و پا بود برای اینکه نشون بده اصلا از این وضعیت راضی نیست تشکر خشک و خالی‌ای تحویل بکهیون داد و مطمئن بود با این لحن دیگه حتما‌ً پاش و از خونش بیرون میذاره اما انگار کلی غافلگیری در راه بود.

و متاسفانه هنوز سر همون خونه بودن!!!


‌‌توی اون جو مزخرف که بدجوری ناراضی بنظر میرسید دیگه داشت تصمیم میگرفت بیخیال امنیت خونه‌ش بشه و بره طبقه‌ی بالا توی اتاقش خلوت کنه که صدای زنگ خوردن گوشیش امیدی شد برای انجام ندادن کاری اصلا باب میلش نبود.
گوشیشُ از تو جیب شلوارش بیرون کشیدُ با دیدن اسم تهیونگ به این بهانه که یه فضایی به خودش و اون پسر بده از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه قدم برداشت.
_چیشده این وقت شب زنگ زدی؟
_فقط میخواستم بهت خبر بدم اومدیم ماموریت!!
چان محض احتیاط پشت سرشُ نگاه انداختُ وقتی مطمئن شد اون پسر قرارنیست چیزی از مکالمشون بفهمه جواب تهیونگُ داد:
_حواست باشه نذاری حتی یدونشونم در برن
_حواسم هست ولی توچرا داری پچ پچ میکنی؟ کسی پیشته مگه؟
_اون پسره رو یادته اومده بود دم در خونم؟
_آره یادمه چطور؟
_برگشتنی توی جنگل پیداش کردم ، ماشینش خراب شده بود..
_مراقب باش از نظرمن آدمایی که شب سراز جنگل درمیارن خیلی‌خطرناکن


‌‌چان کمی بدنشُ به جلو تاب دادُ پلاستیکِ رو پنجره رو لمس کرد:
_جای نگرانی نیست فقط ماشینش خراب شده بود ، شما تا کی کشیک میدین؟
_ احتمالا تا نزدیکای سه صبح
نگاه چان به ساعت رو دستش افتاد:
_پس یه چندساعتی وقت داری ، تو ماشین استراحت کن
_ تو بفکر خودت باش احمق
از حرص خوردنای کیم تهیونگ آروم خندید‌ُ درحالیکه بدنش داشت از گرمای خونه عرق میریخت توجاش عقبگرد کرد و تصمیم گرفت به نشیمن برگرده تا درجه بخاریُ کمترکنه ، خونه‌ی نقلیش خیلی زود گرم می افتاد.
_ بگو ببینم دیگه خبری از اون پسره نشد؟

Writer Of The NightWhere stories live. Discover now