Part 15: بازگشت

Start from the beginning
                                    

دستش را روی صورت سرخ ژان گذاشت: وی‌یینگ.. تو اونجایی؟

برای گرفت پاسخ صبر کرد اما این سکوت آشنا هیچگاه پایان نداشت. نه زمانی که در جست و جوی روحش هزارسال سرگردان بود و نه حالا که مقابلش قرار گرفته بود: دوباره ناامیدت نمیکنم... هر جوری که دوست داری زندگی کن.. دیگه بار سنگینی روی دوشت نیست... من جلوتر از تو راه میرم و مسیرو برات هموار میکنم.

لبخندی که بوی وداع میداد زد و اشک‌های گرم و سوزاناکش از گوشه‌های چشمان پر تمنایش به پایین میغلتند: در این زندگی... اجازه نمیدم لبخندتو از دست بدی.

صورتش را جلو برد. میخواست لبهایش را دوباره ببوسد اما دیگر از بوسه‌های مخفیانه‌ خسته بود.. لبهایش را روی پیشانی گرم ژان گذاشت و برای چند لحظه سرش را در آغوش گرفت.

به ساعت نگاه نکرده بود اما میدانست مدت زیادی گذشته و اسمان کم کم شروع به مخفی کردن ماه و ستارگان کرده بود. پیاده شد و در خانه را به صدا دراورد. خانم و اقای شیائو که هر دو سحرخیز بودند پشت پنجره دویدند و با دیدن مرد جوان ناشناسی که پشت در بود، با نگرانی بیرون رفتند.

ییبو تعظیم کرد: ببخشید بدموقع مزاحمتون شدم.

اقای شیائو با دقت به ییبو نگاه کرد: تو کی هستی؟

چشمان خانم شیائو از روی ییبو روی ماشینش چرخید و با دیدن چهره اشنای پسرش، سمت ماشین پرواز کرد: ژان؟

در را باز کرد و او را صدا زد که ییبو گفت: مست کرده و خوابیده. نگران نباشید.

اقای شیائو دوباره تکرار کرد: نگفتی کی هستی؟

ییبو لبخند محوی زد: یه دوست. ژان میخواست برگرده و منم تا اینجا رسوندمش.

سمت خانم شیائو رفت: ژانو تا داخل خونه میارم.

اقای شیائو پیش قدم شد: نه لازم نیست. خودم میبرمش.

ولی هنگامی که خواست بدن بلند و سنگین ژان را بلند کند، با پیچیدن درد داخل مهره‌های کمرش اخم و ناله کرد: خیلی سنگینه.

خانم شیائو یک سقلمه به او زد: بگو ماشالله.

ییبو جلو رفت و یک دست ژان را دور گردنش خودش انداخت: بذارید کمکتون کنم.

این در حالی بود که تقریبا تمام وزن بدنش را روی خودش انداخته بود. ژان را داخل خانه و بعد با راهنمایی خانم شیائو به اتاقش بردند و روی تخت گذاشتند.

خانم شیائو به ییبو نگاه کرد و گفت: توام از همون موزه‌ای؟

ییبو که مشغول نگاه انداختن به اتاق ژان بود، فوران حواسش را به خانم شیائو داد: بله.

خانم شیائو پشت چشمی برای او نازک کرد: فکر نمیکنم با یه شناخت یک هفته‌ای بشه به کسی گفت دوست!

WANGXIAOWhere stories live. Discover now