Part 15: بازگشت

Start from the beginning
                                    

به چهره ژان که با گونه‌های سرخ و اخمی عمیق میان ابروانش چشم بسته زیر لب از شدت مستی ناله میکرد نگاهی انداخت: این موقتیه...

و دوباره نگاهش را به جاده داد. ضبط را روشن کرد و با پخش شدن ملودی ملایم وانگشیان، سعی کرد ارامشش را به دست بیاورد.

دو ساعت به سرعت سپری شد در حالی که ییبو آرزو میکرد جاده‌ای که انتهایش جدایی دوباره از وی‌یینگش بود، هیچگاه به پایان نمیرسید. او شهامت باز کردن آن در و اجازه خروج دادن به مرد مقابلش را نداشت و خیره شدن به چهره مردی که هزارسال برایش صبر کرده بود را کوچکترین حق خود میدانست.

صندلیش را خواباند و روی پهلو دراز کشید در حالی که دستش را زیر سرش گذاشته و در آرامش میتوانست نگاهش کند.

حرف‌های داخل ذهن ییبو:

"وی یینگ.. این خیلی فوق العاده‌ است که تو با همان چهره‌ای که میشناختم ظاهر شدی.. حتی اگر الان اینجا نباشی... حتی اگر این فقط ژان باشد که مقابل من است... اما من از ته قلبم ارزو میکنم این تو باشی... من زمان زیادی منتظرت بودم وی یینگ.. و این فقط محدود به زمانی که تو دیگر نبودی نمیشود.. من همیشه دلتنگ بودم... زمانی که مقر ابر را ترک کردی... من واقعا حس میکنم از همان موقع بود که نمیتوانستم فکر کردن به تو را تمام کنم... تو همه چیزی بودی که ذهنم را مشغول میکرد... صدایت مدام در سرم میپیچید و لبخندت را جلوی چشمانم میدیدم... تو مرا لن جن صدا میکردی و من حس میکردم قلبم با هر بار شنیدن نام خودم از زبان تو می ایستد.

وی‌یینگ... همه فکر میکردند من سرد و بی احساسم... واقعا هم بودم.. من در زمستانی که مادرم دیگر در را باز نکرد یخ زدم و فکر نمیکردم روزی برف‌هایی که قلبم را پوشانده بودند اب شوند و گل‌ها شکوفه کنند... اما تو... تو و لبخندی که مثل خورشید درخشان بود، ظاهر شدی.... من گرمای تو را میگرفتم و زمانی که برای لبخند زدن اماده شدم، تو دیگر نبودی... تو راهی را انتخاب کردی که به تنهایی منتهی میشد. به یک گذرگاه خطرناک در دل کوهستان و تاریکی بی‌نهایتی که داشت تو را میبلعید. من میخواستم به قیمت نجات تو از هدفت منصرفت کنم و قولی که با هم دادیم را زیر پا بگذارم؛ ولی تو برای انجام کار درستی که قوانین میگفتند غلط است مصمم بودی. من کنارت نماندم و این بزرگترین حسرت این عمر طولانی من است. مردم به درستی و صداقت من قسم میخوردند در حالی که من در مقابل خودم شکست خوردم. من تو و خودم را ناامید کردم... و زمانی که تو مقابل چشمانم از زندگیت دست کشیدی، دیگر برای هر چیزی دیر شده بود.

وی یینگ... من تمام دوران کودکی و نوجوانیم رو با این شعار که در مقابل بی عدالتی بایستم و برای عدالت بجنگم گذراندم و در نهایت تمام شعارها وقتی نوبت به عمل میرسد، فقط کلماتی بی ارزش روی کاغذ میشوند..."

WANGXIAOWhere stories live. Discover now