♡(زن زندگیمی دیگه!) Pt.45

3.3K 538 919
                                    

*آروم وارد صحنه میشه*
خواستم به اونایی که فقط نوتیف این پارت براشون رفته بگم که این هفته دوتا پارت دیگه هم به جز این آپ شده اگه نخوندین برید بخونین🤝🙂
لذت ببرید💜
*آروم از داستان خارج میشه*

*********************************

با صدای آلارم گوشیه تهیونگ، از خواب بیدار شد و سریع خاموشش کرد.
به سمتش برگشت و وقتی دید هنوز هم خوابیده، نفس راحتی کشید و دوباره کنارش دراز کشید.
نمیخواست بیدارش کنه!
نمیخواست اجازه بده تهیونگ بره شرکت ولی خب میدونست که مجبوره!
پس تصمیم گرفت به روش خودش بیدارش کنه‌.

انگشت هاش رو روی گردنش کشید و وقتی حلقه ی دستهای تهیونگ دور کمرش محکمتر شدن، لبخند خرگوشی ای زد و خودش رو جلوتر کشید.
این بار به سمتش خم شد و گونه اش رو بوسید و بعد پیشونیش رو که باعث شد تهیونگ صورتش رو عقب بکشه و بخواد بچرخه ولی جونگکوک همچین اجازه ای بهش نداد و سرش رو تو گردنش فرو کرد.

نق زدن تهیونگ رو شنید و آروم خندید.
بدون اینکه وقت رو تلف کنه، لبهاش رو روی گردنش گذاشت و آروم بوسیدش و سریع عقب کشید.
وقتی دید تهیونگ هنوز خوابه، این بار آروم گازش گرفت که نتیجه اش، تهیونگی بود که با چشمهای نیمه بسته، بدنش رو به تخت کوبید و روش خیمه زد و با صدای خواب‌آلودی گفت:
-داشتی شیطونی میکردی؟

خندید و دستهاش رو دور گردن تهیونگ انداخت و با ابروهای بالا رفته گفت:
+کی؟ من؟

جونگکوک رو به خودش فشار داد که باعث شد پسرکش شیرین تر از قبل بخنده و بهش نگاه کنه.

یکم فکر کرد و با تعجب ساختگی گفت:
-نه تو نبودی! یه خرگوش گرم و نرم بود.

سرش رو یکم بالا برد و رو لبهای تهیونگ زمزمه کرد:
+آخه جدیدا خرگوشا به ببرا گرایش دارن!

-وروجک!

پیشونیش رو بوسید و این بار دستش رو زیر سرش ستون کرد و به چشمهای خسته ی جونگکوک خیره شد.
مشخص بود پسرکش نتونسته راحت بخوابه...
دستش آزادش رو به سمت موهاش برد و از جلوی چشمهاش کنارش زد و با صدای بم گفت:
-نتونستی راحت بخوابی نه؟

ابروهای جونگکوک بالا پریدن و با تعجب گفت:
+چی؟ تو از کجا میدونی؟

بدنش رو به جونگکوک نزدیکتر کرد و این بار دستش رو به سمت کمرش برد و همون‌طور که دایره‌وار نوازشش میکرد گفت:
-دیشب هی از خواب میپریدی بعد محکمتر از قبل بغلم میکردی...یه بارم پاشدم دیدم چشمات خیسه. چرا بیدارم نکردی؟

جونگکوک سرش رو پایین انداخت و لبهاش رو گزید.
دیشب چندین بار کابوس دیده بود و نمیخواست پسر بزرگتر رو نگران کنه ولی مثل اینکه موفق نشده بود.

تهیونگ که سکوتش رو دید، بدنش رو جلوتر کشید و محکم بغلش کرد و جونگکوک نمیدونست چرا بغض کرده.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به توده ی رواعصاب توی گلوش بی اهمیت باشه ولی وقتی صدای گرم پسر بزرگتر رو شنید، چشمهاش پر از اشک شدن.

All Of My Life🧚‍♂️[Full]Onde histórias criam vida. Descubra agora