a romantic lament

58 13 23
                                    


میخواهم دستانت را بگیرم
تا سقوط کنیم به تاریکی،
پرواز کنیم به ابدیت.
بال هایمان را برهم بزنیم
که فرار کنیم
از تکرار چرخش‌ گرامافونی شکسته
و درحالی که خون،
نقش میزند بر روی پیراهن سفیدمان
قهقه بزنیم
و درد
خون،
زخم،
مرثیه ایی عاشقانه را رقم بزند
در ته دره ی تاریکی،
در بالاترین نقطه ی اخرین آسمان.
خنده هایمان سکوت درختان را می‌شکند،
و تاریکی دره
مارا در آغوش میگیرد.
باران میشورد
زیبایی خون را از صورت های کبودمان .
و زمزمه ی مردم
به گوش کلاغ ها میرسد؛
زمزمه هایی که میگویند ،
دخترک بیچاره تنها مرد.

-y🌻

sunflower Where stories live. Discover now