میخواهم دستانت را بگیرم
تا سقوط کنیم به تاریکی،
پرواز کنیم به ابدیت.
بال هایمان را برهم بزنیم
که فرار کنیم
از تکرار چرخش گرامافونی شکسته
و درحالی که خون،
نقش میزند بر روی پیراهن سفیدمان
قهقه بزنیم
و درد
خون،
زخم،
مرثیه ایی عاشقانه را رقم بزند
در ته دره ی تاریکی،
در بالاترین نقطه ی اخرین آسمان.
خنده هایمان سکوت درختان را میشکند،
و تاریکی دره
مارا در آغوش میگیرد.
باران میشورد
زیبایی خون را از صورت های کبودمان .
و زمزمه ی مردم
به گوش کلاغ ها میرسد؛
زمزمه هایی که میگویند ،
دخترک بیچاره تنها مرد.-y🌻
YOU ARE READING
sunflower
Poetryدستانت را میان دستانم بگذار .... تنفس کن عطر تلخم را و بیخیالی را دعوت کن میان آشوب درونت؛ گوش بسپار به نت های آرامش بخش پیانو که پشت سر هم نواخته میشوند؛ و لمس کن سردی چمن را.. و حس کن لمس آب را.. و سر بده صدایی بلند،صدای خنده هایت را.. و نشان بده...