Part 14: قول میدم

Start from the beginning
                                    

سوپی که در دهان ژان بود داخل کاسه برگشت و با چشمانی از حدقه در امده به مادرش نگاه کرد. خانم شیائو یک دستمال برداشت و روی صورت ژان انداخت: معلومه یه غلطایی کردی.

ژان صورتش را پاک کرد: به خدا من باکره‌ام! به پسرت اعتماد نداری؟!

خانم شیائو پوزخندی تحویل ژان داد: معلومه که ندارم!

ژان با لخوری گفت: مامان!

_مامان و کوفت... جکسون اوردت. بابات حسابی عصبانیه. دفه اخرت باشه فرار میکنی و انقدر مست میای خونه ها...

ژان در حالی که با قاشق داخل سوپ بازی میکرد، سرش را پایین انداخت: دیگه جایی نمیرم.

خانم شیائو به لب‌های اویزان ژان نگاه کرد. مدت‌ها بود ژان را به جز با یک لبخند درخشان روی صورتش ندیده بود و این حالت او مادرش را نگران میکرد. دستش را زیر چانه ژان گذاشت و سرش را بالا اورد: چیزی شده ژان؟

ژان دست مادرش را کنار زد: چیزی نشده.. فقط خستم. فکر نمیکردم انقدر سخت باشه.

سرش را پایین انداخته بود و تند تند حرف میزد: یه سری امل دور هم ریخته بودن. خود پروفسور بداخلاق شده بود. از یه بدبختی کلی کار میکشیدن و برادرشم عین پیرمردا بود...

خانم شیائو لبخند زد و دستی روی موهای ژان کشید: باشه دیگه نمیخواد بهش فکر کنی.

ژان سرش را تکان داد و حرفش را تایید کرد و خانم شیائو دوباره گفت: ژان ژان؟

ژان نگاهش را به چهره مهربان زن مقابلش داد.

_مهم نیست چی شده... لازم نیست درباره‌اش حرف بزنی یا فکر کنی. تو دیگه برگشتی خونه ژان.

شنیدن کلمه خانه، صدای اطمینان بخش مادرش و لبخند او، اضطراب را از ژان دور میکرد و باعث میشد از افکار منفی و کلافه کننده‌اش دور شود. لبخند درخشانش را زد و در حالی که دستانش را دور بازوی خانم شیائو حلقه میکد، سرش را روی شانه‍اش گذاشت و گونه‌اش را بوسید: دلم برای غرغرات تنگ شده بود خانم شیائو.

خانم شیائو موهای ژان را نوازش کرد و وقتی دستش را روی گونه‌اش گذاشت، ناگهان دو انگشت شست و اشاره‌اش را داخل چال لپ ژان فرو برد و نیشگون گرفت: فکر نکن تنبیهت نمیکنم!

ژان غرغرکنان از روی تخت بلند شد: اصلا رمانتیک نیستی.

داخل دستشویی که رفت، صدای مادرش را شنید که گفت "زود باش برو خرید ژان هنوز ناهار درست نکردم"

ژان پیش از آنکه در را ببندد با صدای بلند جواب داد "من نبودم غذا نمیخوردین؟!"

وقتی صدای مادرش شنیده نشد، ژان یک قدم بیرون گذاشت و با دیدن مادرش دمپایی در دست، به سرعت داخل دستشویی برگشت و اگر در را به موقع نبسته بود، دمپایی معروف مادرش صورتش را فلج میکرد. ژان از احساس راحتی‌ای که داخل خانه خودشان میکرد، خندید و با ارامش بیشتری برای بیرون رفتن آماده شد. لیست خرید را از مادرش گرفت و بیرون رفت.

WANGXIAOWhere stories live. Discover now