Part 12: آشفتگی

Start from the beginning
                                    

چنگ به چشمان سوزناکش اجازه بارش نمی‌داد: هزار ساله که این سوپو میپزم... ولی...

بغضش را فرو خورد: هیچوقت مثل اونی که شیجیه میپخت نمیشه...

هایکوان دستش را روی شانه چنگ گذاشت و نوزاشگرانه ضربه زد.

چنگ نیشخند زد و افکارش را سرکوب کرد: باید ازش میپرسیدم چی داخلش میریزه...

هایکوان مصمم بود برای شکستن سد مقابل چشمان چنگ: حتی اگر بهت میگفت هم احتمالا نمیتونستی اون مزه رو دوباره به وجود بیاری چنگ..

چنگ چشمانی که دیگر در مقابل اشک‌های تلنبار شده داخل پلک‌هایش نمیتوانست مقابله کند به هایکوان داد: وقتی اون سوپو میخوردم...

روی صندلی نشست: فکر میکردم برای همیشه اونو دارم... هر وقت که میخواستم...

لبخند زد: وی ووشیان همیشه سهم بیشتری داشت و وقتی غر میزدم شیجیه میگفت دوباره برامون درست میکنه.

هایکوان کنار چنگ نشست: لازم نیست برای درست کردن اون سوپ خیلی به خودت سخت بگیری... مطمئنم خواهرت چیز خاصی توش نمیریخته.

چنگ به هایکوان نگاه کرد که لبخند میزد؛ دستش را روی دست چنگ گذاشت و فشار داد. چنگ متوجه منظور او میشد اما مهم نبود چند سال میگذشت، پذیرفتن این موضوع که هیچوقت نمیتواند دوباره عشق یانلی را داشته باشد هنوز برایش دشوار بود.

هایکوان بلند شد: بهتره یکم بخوابی. ژان قراره تا دیروقت بخوابه.

چنگ به رگه‌های طلایی آفتابی که کم کم از پشت شاخ و برگ درختان راه خود را باز میکردند نگاهی انداخت و سمت اتاق یوبین-که فعلا آنجا میماند-رفت.

.................................................

با تمام شدن فلش بکی که در ذهنش خوده بود، چشمانش را وحشت زده گشود و دوباره به سقف سفید خیره شد در حالی که دستی که در دست ییبو بود، عرق کرد و محکم آن را میفشرد.

شخصی که در خاطره‌اش حضور داشت، مطمئنا ژانی بود که هیچ شباهتی به خودش نداشت. آن شخص خاطراتی متفاوت داشت، چیزهایی میدانست که ژان یا نمیدانست یا آن‌ها را گوشه‌ای که نمیتوانست و نمیخواست ببیند پنهان کرده بود. آن شخص لبخندی متفاوت داشت و ییبو را با نامی صدا میکرد که برای ژان آشنا و در عین حال غریبه بود.

ژان میتوانست تمام این‌ها را پای دیوانه شدن خودش بنویسد ولی این تنها تا زمانی امکان پذیر بود که ییبو به لن جن گفتنش پاسخ نداده و او را وی‌یینگ نخوانده بود. مطمئنا هر دو نمیتوانستند در یک زمان عقلشان را از دست بدهند و مستی، قدرت خلق شخصیت‌های جدیدی برای آن‌ها نداشت؛ به علاوه ییبو آن شب مست نبود.

صدایی که او را وی ووشیان میخواند و تصاویر مبهمی که مدام مقابل چشمانش ظاهر میشدند، همه تنها یک احتمال را در ذهنش شکل میدادند. احتمالی که ژان آن را غیرممکن میدانست و به آن اعتقادی نداشت؛ تناسخ...

WANGXIAOWhere stories live. Discover now