با اخمی که میون ابرو هاش بود و حسابی تو ذوق میزد قدمای منظمی برداشت و سعی کرد بدون توجه به آدمای اطرافش خودشو به دانشکده روانشناسی برسونه
به محض بلند شدن صدای گوشیش فحشی نثارِ فردی که پشت خط بود کرد و سعی کرد با نفسای عمیق و پشت سر همی اعصابش و آروم کنهالبته به لطف پیگیری های اونی که قصد قطع کردن نداشت و یه ریز زنگ میزد موفق نشد پس بعد از رسیدن به پله اولِ ورودیِ دانشکده گوشیو از جیبش بیرون کشید
خواست فحش بده که با شنیدن صدای یونگی بیخیال شد
"یونگی: "کدوم قبرستونی رفتی تهیونگ؟
لبخند کجی زد و همونطور که یه دستش توی جیبش بود پله هارو دو تا یکی بالا رفت"تهیونگ: "هر جا برم بهتر از موندن پیش اون دو تاست
"یونگی: "یه روزی میکشمت پسر
خنده بلندی سر داد
"تهیونگ: "بی صبرانه منتظر اون روزمبدون حرف اضافه ای قطع کرد و دستش بالا اومد تا در بزنه که با برخورد کسی بهش وسط راه متوقف شد
پسری که تقریبا هم قد خودش بود حتی زحمت نداد نیم نگاهی بهش بندازه و اون لحظه فقط یک چیز تو ذهن تهیونگ چرخ میزد
-این پسر با این سر و وضع دانشجوعه؟-
بیخیال افکارش شد و در زد، با کسب اجازه استاد چویی در و باز کرد و وارد شد
"استاد: "به به کیم تهیونگ، افتخار دادین..بالاخره بعد از مدت ها چشم ما به جمالتون روشن شد
تمام تلاشش و کرد تا چشم غره نره و تا حدودی موفق شد
"استاد: "شما همون دانشجوی جدید هستین درسته؟
چویی کمی فکر کرد و بعد بشکن زد"استاد: "جئون..جئون جونگکوک درسته؟؟؟
پسری که حالا فهمیده بود اسمش جونگکوکه خنثی سری تکون داد و با تنه ای که به تهیونگ زد از کنارش رد شد و یکی از صندلی های انتهای کلاس و برای نشستن انتخاب کردبیشتر دخترا محو استایل تازه وارد شده بودن
بیخیال شونه ای بالا انداخت و روی یکی از صندلی ها که نزدیک پنجره بود جا گرفت
استاد با تک سرفه ای درس و شروع کرد، در طول کلاس سعی کرد ذهنش و متمرکز نگه داره اما شدنی نبود
بعد از وقفه ی چهار ساله ای که داشت سخت بود درس خوندن و گوش دادن به اراجیفِ استاد چوییبا پایان کلاس به سرعت برق و باد از کلاس بیرون زد، حتی به خودش زحمت نداده بود کتاب و جزوه هاش و بیاره
به هر حال که اون قرار نبود مثل قبل و با حماقت های جوونیش زندگی کنه..همه تغییر میکنن و کیم تهیونگم جزوی از این چرخه ی تغییرات بود
~
وارد سلفِ غذاخوری شد و بعد از دیدن میزی که نامجون و جیمین روش نشسته بودن سمتشون رفت
"جیمین: " نامجون نمیتونی تصور کنی فیزیک چقدر مزخرفهه
پسر بزرگتر خندید و سری براش تکون داد، به غر زدن های جیمین عادت داشتن..اون پسر توی ناز و نعمت بزرگ شده بود و به سختی های درس خوندن یا مستقل بودن عادت نداشت
![](https://img.wattpad.com/cover/293365205-288-k400858.jpg)
YOU ARE READING
tear
Fanfictionvkook genre:smut,dram,romance, little tragedy and SLICE OF LIFE تجاوز..کی عاشق متجاوزش میشه آخه!؟ بیاین از یه دید دیگه به داستان نگاه کنیم؛ یه قربانی هیچوقت عاشق قاتلش نمیشه! شکار هیچوقت دل به شکارچی نمیده. اشک داستانِ پسری و بیان میکنه که با درد د...