Part 2

1.3K 175 153
                                    

کلید رو توی در چرخوندم و وارد شدم... پذیرایی تاریک بود و نور کم لامپ های بالکن از پنجره به داخل میتابید...کلید رو داخل جیبم گذاشتم و پالتوی سنگینم رو درآوردم و روی جالباسی داخل راهرو انداختم...

دیرتر برگشته بودم تا بتونم عکسها رو از عکاس نمایشگاه بگیرم و به عنوان مدرک به جین نشون بدم... میدونستم تموم اون عکسها قراره فردا منتشر بشه ولی چیزی، ته دلم میخواست به بهانه ی اون عکسها بتونم از اتفاقاتی که امروز افتاده بودند، مطمعن شم...

لبخندی از به یادآوردن اتفاقات قبل رفتنم زدم و دستم رو روی کبودی بزرگ گردنم کشیدم...قلبم شیرین تر شد و حس خوب امشبم با هیچ حسی قابل مقایسه نبود به طوری که داخل اون نمایشگاه بزرگ و بین تمامی اون آدمهای سرشناس و معروف، خودم رو خوشبخت ترین مرد دنیا میدونستم...مردی که وردواید هندسام معروف، گردنش رو کبود کرده بود...

گوشی تلفن توی دستم رو فشاری دادم که سی و دوتا دندونم از بزرگی لبخندم مشخص شد و به سمت اتاق جین قدم تند کردم...امیدوار بودم نخوابیده باشه هرچند بعید میدونستم تا این وقت شب منتظرم بمونه...لب پله ها رسیدم و‌خواستم اولین قدم رو بردارم که صدای آرومش رو شنیدم:

+دیر اومدی.

سرم رو بالا بردم و به شمایل ظریفش که توی تاریکی درست دیده نمیشد نگاهی انداختم...لبهامو داخل دهنم کشیدم تا از شدت عشقم به اون پسر، فریاد نکشم...بعد از آروم شدن ضربان قلبم، موبایل دستم رو بالا بردم و گفتم:

_منتظر موندم بعد از مراسم عکسا رو بگیرم و بهت نشون بدم.تو چرا نخوابیدی؟

+منتظرت بودم...داشتم دیگه نگران میشدم.

همینطور که پله ها رو پایین میومد، گفت و با هر قدمی که بر میداشت، چهره ش واضح تر میشد و ضربان قلب بی جنبه ی من رو بیشتر به بازی میگرفت.نزدیک که رسید، دستم رو سمتش دراز کردم و با گرفتن دستم دو پله ی آخر رو طی کرد و مقابلم ایستاد...همونطور که دستش رو رها کردم و از کمرش میگرفتم، به چشمهای قهوه ایش که از نزدیک درخشان تر بود خیره شدم و زمزمه کردم:

_میدونستی خیلی خوشگلی؟

خنده ی قشنگی کرد و در حالی که به بازوم ضربه ی آرومی وارد میکرد، گفت:

+میدونم.

دستم رو دورکمرش سفت تر کردم و به سمت در بالکن که نور بیشتری داشت هدایتش کردم...روی فرش خزدار کنار در شیشه ای بالکن که مخصوص کتاب خوندن های نامجون بود نشستم و در حالیکه از دو طرف کمرش گرفته بودم، بین پاهام نشوندمش...کمرش که به بدنم برخورد کرد، نفس عمیقی داخل گردنش کشیدم و جمع شدن بدنش باعث خنده ی کوچکم شد...با اعتراض به عقب برگشت و با دیدن چهره ی خندانم، گوشی تلفنم رو از دستم کشید و با اعتراض گفت:

My MarksWhere stories live. Discover now