Part 8: لن جن...

Börja om från början
                                    

هایکوان گفت: وقتی از مقر ابر رفت همه جا واقعا ساکت شده بود. راستش دلم میخواست دوره آموزشش طولانی میشد.

این مرور خاطرات مثل نمکی روی زخم‌های دردناک ییبو بودند و به خاطراتی ختم میشد که برای سال‌ها روحش را عذاب میداد.

ییبو بلند شد: من حواسم بهش هست.

هایکوان گفت: الان کتابخونه‌اس؟

ییبو سر تکان داد: خیلی وقته تنها مونده.

این را گفت و از اتاق خارج شد.

هایکوان به یوبین نگاه کرد و خندید: جلسه ما همش نیم ساعت طول کشید!

....................................................

ییبو در همین زمان کم جدایی از ژان بی‌تاب شده بود و برای کوتاه کردن مسیر، برای اولین بار در مقر ابر میدوید و از این که برای دیدن وی یینگش قانون شکنی میکند خوشحال بود.

با رسیدن به کتابخانه چند لحظه ایستاد و وقتی مطمئن شد نفس نفس نمیزند وارد شد اما مواجه شدن با جای خالی ژان، نفس‌هایش را دوباره به شماره انداخت: ژان؟

کتابخانه را گشت و وقتی از نبودش دلسرد شد، بیرون آمد و سرگردان به اطراف دوید. ترس از اینکه دوباره ترکش کرده باشد به قلبش چنگ انداخته بود. میترسید برگردد و برادرش بگوید دیوانه شده و او هیچگاه اینجا نبوده.

_ژان؟... شیائوژان؟

ایستاد و گوشیش را بیرون اورد تا شماره یوبین را بگیرد که صدایی شنید: کجا داری میری؟!

صدا از داخل جنگل بود. بی درنگ میان درخت‌ها دوید و او را کنار دسته‌ای از خرگوش‌ها پیدا کرد. نفس راحتی کشید و همانجا ایستاد تا تماشایش کند.

_تو یکی خیلی دردسر سازی. همونجا وایسا.

کمین کرد و لحظه‌ای بعد در فرصتی مناسب خودش را سمت خرگوش انداخت و او را میان دستانش گرفت. ییبو در حالی که نمیدانست چرا ژان داشت برای گرفتن خرگوش تلاش میکرد از خنده ژان لبخند زد. او میان آن دسته از خرگوش‌های سفید و ژان هیچ تفاوتی نمیدید. خودش را طوری میان آن‌ها جا داده بود انگار سال‌هاست با هم زندگی میکنند. یکی از برگ‌های کاهوی داخل ظرفی که قبلا برایشان گذاشته بود را برداشت و به خرگوش‌ها نگاه کرد: سهیم شدن غذا با دیگران کار خوبیه. پس میتونم یکم از اینا بخورم نه؟

خرگوشی که در دست داشت را مقابل صورتش گرفت: من ازتون اجازه گرفتما...

و بعد کاهو را با دندان‌های جلوییش مثل یک خرگوش گاز گرفت و داخل دهانش گذاشت. خرگوش را رها کرد و ظرف کاهو را برادشت و روی پایش گذاشت: بعدا براتون بیشتر میارم.. من عادت دارم موقع مطالعه کلی اسنک و میوه بخورم. مستر وانگ به من گرسنگی میده ولی به شماها خوب میرسه.

WANGXIAODär berättelser lever. Upptäck nu