part:4

162 74 12
                                    

لباساشو پوشیدو از اتاقش بیرون اومد و به بدن پسری که هنوز همون جایی که ولش کرده بود خوابیده بود نگاه کرد
گرگش داشت کلافش میکرد و بکهیون نمیخواست بهش محل بزاره

جلو رفت تا شومینه رو روشن کنه  تابعدش بدن اون پسرو ببنده
با اینکه وقتی بغلش کرده بود برهنه بود اما انگار گرگش از اون پسر خوشش میومد که سعی کرده بود گرمش کنه ، بخاطر همین بدن اون پسر دیگه به سرمای قبل نبود اما چیزی که میدونست باید لباساش تعویض میشد و گرنه حتما با وجود خیس بودنشون مریض شدنش حتمی بود

شومینه رو روشن کرد و بعد به اشپزخونه کوچیکش رفت و تونست چندتا چیز مناسب برای بستن بدنش پیدا کنه ، وسایل رو کنارش گذاشت و دوباره به اتاق رفت و با یه دست لباس که از نظرش مناسب اون پسر بود بیرون اورد

کنارش نشست و بدنشو بالا کشید و سعی کرد تیشرت خیسشو از بدنش بیرون بکشه
با در اوردن تیشرت نگاهش به بدن پسر خورد و اب دهنشو قورت داد بدن برنزه ی با وجود اینکه زخم داشت بخاطر خیسی برق میزد و این بکهیون و گرگشو بی قرار میکرد

اخه چرا حتما این پسر باید تو شب ماه کامل پیداش میشد که هم بکهیون هم گرگش تحت تاثیر بودن؟

به سختی نگاهشو از بدن پسر گرفت و گرگش بخاطر این حرکتش زوزه ی خفه ای از روی نارضایتی کشید، بکهیون بی توجه  بهش و بدون نگاه کردن به بدنش زخمای پهلو و بازو هاشو بست و بعد سریع لباسو توی تنش کشید و دکمه هاشو بست ، تازه داشت نفس راحتی میکشید اما با دیدن شلوار خیسش اه از نهادش بلند شد
چطور میخواست با وجود گرگی که درونش منتظر بود شلوارشو عوض کنه؟ اونم با چنین بدن هوس اندازی که پسر داشت!

-ببین اون مریضه پس هیچ اتفاقی نمیفته فهمیدی وگرنه ولش میکنم !

گرگش با شنیدن تهدید بکهیون غرشی از روی ناراحتی و نارضایتی کرد ، خب میخواست نگاه کنه بدن اون پسر جذبش میکرد اما به هرحال درمان اون پسر زیبا مهم تر بود پس اروم گرفت

بکهیون دکمه ی شلوار اون پسرو باز کردو از پاهاش بیرون کشید و با دیدن مچ پایی که ناشیانه بسته شده بود اخماش توی هم رفت

چه بلایی سر این پسر اورده بودن، مگه اون از قبیله ی خودشون نبود؟
اصلا چطور تونسته بود با این پا این همه راهو طی کنه ؟ دردنداشت؟

مچ پاشو هم دوباره بست و شلوار رو سریع پاش کرد و از جاش بلند شد و پتویی روش انداخت و شومینه رو گرم تر کرد و خودشم یه گوشه ولو شد

همونطور که به سقف خیره بود توی فکر فرو رفت
یه پسر رو از قبلیه ی شمالی ، قبیله ی دشمن نجات داده بود!
اونم کی ؟خودش !کسی که به دستور پدرش اجازه نداشت به کسی کمک کنه و فقط باید روی گرگ ماه بودنش تمرکز میکرد
تا بتونه یروز تموم قبایل رو بگیره و خودش برشون فرمانروایی کنه!
کاری که هیچوقت نمیخواستش ، دوست نداشت قبایل دیگه رو نابود کنه تاخودش بالا بره!
اما همیشه مجبور بود دربرابر پدرش سکوت کنه و فقط به اموزشای سختی که میدید توجه کنه
تا اینکه یروز واقعا چیزی که واقعا میخواست و فراموش کرد و دیگه احساسی به محیط اطرافش نداشت
اگه ماه اینو میخواست و اگه سرنوشتش این بود که همه چیو نابود کنه انجامش میداد!

با شنیدن ناله های ضعیفی به سمت اون پسر برگشت 
از جاش بلند شد و خودشو کنارش کشید ، انگار لرز کرده بود
البته چیز خاصی نبود انتظارشو داشت ، دستشو روی پیشونیش گذاشت و اخماش توی هم فرو رفت سری که با بانداژ بسته شده بود داشت توی اتیش میسوخت

-الان باید چیکار کنم؟

بدن اون پسر میلرزید ولی تنش داغ بود و بکهیون نمیدونست باید چیکار کنه!

گرگش بی قرار شروع به تکون خوردن کرده بود ، انگار میخواست بیاد بیرون

-میخوای بیای بیرون چیکار کنی؟

اما گرگش بدون توجه میخواست بیاد بیرون و غرشی از روی هشدار کرد
بکهیون میدونست اگه  مخالفت کنه دوباره اون درد وحشتناکو تجربه میکنه
پس چشم هاشو بست و اجازه داد جابه جا بشن و گرگش جاشو بگیره

***

درد وحشتناکی توی تموم بدنش میپیچید و کابوس تیکه پاره شدنش به دست اون گرگا ولش نمیکرد
از درد نالید وبه سختی چشم هاشو باز کرد ، با دیدن سقف چوبی بالای سرش گیج نگاهش کرد، توی محیط غریبه ای بود
طبیعیتا باید توسط اون گرگا ها میمرد اماشاید کسی نجاتش داده بود؟سرشو چرخوند
توی کلبه ی چوبی ای خوابیده بود، با صدای نفس کشیدن اروم کسی سرشو به چرخوند و به کنارش نگاه کرد

با دیدن گرگ سفیدی که کیپ تنش خوابیده بود ترسید و خودشو عقب کشید و از درد وحشتناکی که بهش وارد شد صدای اخش بالا رفت

گرگ درلحظه چشمهاشو باز کرد و اروم بهش خیره شد

جونگین ترسیده بهش نگاه میکرد میخواست بلند شه و فرار کنه اما درد بدنش مانع از تکون خوردنش میشد!

اگه اون گرگ یه گرگ وحشی بود چرا اینقدر اروم کنارش خوابیده بود و اگه اون یه الفا بود چرا هنوز تو حالت تبدیل بود؟

سرشو چرخوند و با دیدن تیغه ی ظریفی از نور چشم هاش گرد شد
دوباره سرشو چرخوند و بهش نگاه کرد، اون گرگ هنوز با ارامش بهش زل زده بود

-تو... تو.. کی... هستی؟

جونگین ترسیده نالید و خودش از صداش که وحشتناک خش داشت تعجب کرد

گرگ درسکوت نگاهشو ازش گرفت و از جاش بلند شد و جلو اومد
جونگین شوکه سعی کرد خودشو عقب بکشه
گرگ اروم پوزشو به بدنش نزدیک کردو تنشو بوکشید، جونگین قفل کرده فقط نگاهش میکرد چه خبر بود؟

گرگ اروم سرشو بالا اورد و از فاصله ی نزدیک به چشم هاش نگاه کرد و جونگین جرات اینکه نگاهشو از اون چشم های ابی رنگ بگیره نداشت

بعد از چند لحظه خیره نگاه کردن گرگ اروم نگاهش ازش گرفت و به سمت تک در اون کلبه رفت
جونگین با رفتن اون گرگ سرشو  روی زمین گذاشت و نفس اسوده ای کشید و به بغل غلط زد و سعی کرد از جاش بلند شه
اما با دیدن دوتا رو به روش نگاهشو بالا اورد و با دیدن پسری که روبه روش ایستاده بود کپ کرد

JONGMOONWhere stories live. Discover now