Part 1 : دریچه

Start from the beginning
                                    

ژان به خاطر کلافگی از شدت گرما دست جکسون را از دور گردنش کنار انداخت: به من دست نزن.

و قدم ­هایش را کمی سرعت داد. از بحث کردن درباره این موضوع نه تنها خوشش نمی­ آمد بلکه خسته شده بود. ترس از ارتفاع یک فوبیای رایج بود ولی از اینکه جکسون یا هر کس دیگری او را در این مورد بترسانند یا دست بیندازند، خوشش نمی­ آمد. ژان حتی به زندگی گذشته اعتقادی هم نداشت اما با این وجود، یک جمله همیشه احساساتش را درگیر میکرد:

" افسانه ­ها میگن اون چیزی که در این زندگی بیشتر از همه ازش میترسی، دلیل مرگت در زندگی گذشته بوده".

اهمیتی نمیداد اگر واقعا زندگی گذشته­ واقعیت دارد و آیا او زندگی گذشته ­ای داشته یا نه؛ حتی اهمیتی نمیداد اگر واقعا زندگی گذشته ­ای داشته که دلیل مرگ ژان در آن پایین پرت شدن از ارتفاع بوده باشد. چیزی که ژان را آزار میداد این بود که چرا روحی که همه چیز را فراموش میکند و داخل یک بدن جدید، یک زندگی با هویتی جدید را شروع میکند، باید یادگاری زندگی گذشته­ اش را به همراه داشته باشد و این ترس را با خودش به این زندگی جدید بیاورد.

این افکار مدام در ذهنش میچرخیدند و با پرسش و پاسخ وعلت و معلول یکدیگر را نقض میکردند. ژان در اصل هیچگاه اهمیتی به این موضوع نمیداد. مهم نبود اگر نمیتوانست در آسمان­ خراش­های هنگ کنگ زندگی کند چرا که آرزوی زندگی در یکی از آن برج­ ها هم محال به نظر میرسید. ژان فقط باید از سفر هوایی و پنجره طبقات بالای ساختمان ­ها اجتناب میکرد. با این وجود مترویی که مسیر خانه تا دانشگاهش را بهم متصل میکرد، تنها ارتفاعی بود که نمیتوانست از آن پرهیز کند. مترو از یک پل هوایی بر روی رودخانه یانگ تسه میگذشت و اگر موافق نمیشدی داخل مترو بنشینی، به دیواره­ ها کوبیده و چسبانده میشدی و شهر را زیر پا میدیدی. در نتیجه همیشه زودتر از خواب بیدار میشد تا در ساعتی که رفت و آمد­ها هنوز زیاد نشده و افراد کمتری داخل مترو هستند، سوار شود و یک صندلی را از آن خودش کند.

جکسون با وجود تنبلی زیادش، هر روز ژان را همراهی میکرد و در عوض از او میخواست وقت اضافه ­اش را به ورزش کردن در کنار جکسون بگذراند. از نظر ژان معامله خوبی بود و با خوشحالی پذیرفته بود.

وارد پیاده رو شدند و پس از برداشتن 10 قدم، ژان در حالی که یک جزوه از داخل کیفش در می­ آورد پیش از آنکه جکسون بپرسد گفت: آیس موکا با سس شکلات زیاد.

و لحظه ­ای بعد مقابل کافه سیار داخل پیاده رو ایستاده بودند. گذشتن از یک مسیر به مدت سه سال، شمار قدم­ هایش را در ناخودآگاهش ثبت کرده بود.

مشغول نگاه کردن به جزوه شد که جکسون بعد از اینکه یک آیس موکا برای ژان و یک نوشیدنی پرتقالی برای خودش سفارش داده بود، نگاهش را به جزوه­ ای که ژان در دست داشت انداخت و بعد از پوفی طولانی دستش را روی موهای ژان کشید و نوازشش کرد: دلم برات میسوزه...

WANGXIAOWhere stories live. Discover now