ر: خوشبختم فقط زین

زین خنده کوتاهی کرد و از اینکه مدید روث چقدر شبیه برادرشه لذت میبرد، اون دختر هم شیرین بود درست مثل لیام.

روث به میز که کیک و لیوانای قهوه روش بود نگاه کرد، مبل بهم ریخته و کوسن‌های روی زمین، و نیشخند کوچیکی روی لبش درست شد.

ثانیه‌ایی گذشته بود که لیام همراه اشتون از اشپزخونه بیرون اومدن.
ر: معذرت میخوام مزاحمت شدم اگه میدونستم مهمون داری، نمیومدم!

لی: نه زین مهمون نیست، راحت باش لطفا

زین از اینکه میدید، لیام چقدر بهش اطمینان داره، قلبش گرم شد. اون یه مهمون نیست! خیلی عالیه!!.

ر: پس اشکالی نداره اگه امشب اشتون پیشت باشه؟ من و متیو امشب یه قرار داریم باهم! بعد از مدت‌ها! میدونی!؟

لی: اره اره، من مشکلی ندارم، زین تو چی؟

زی: اره منکه مشکلی ندارم، بنظر پسر شیرینی میاد!

روث به هردوی اونا لبخندی زد و انقدر هیجان داشت که سریع بوسه‌ایی روی لپ تپل و سفید اشتون گذاشت و محکم بغلش کرد، یه چیزایی توی گوشش گفت و رفت.

زین لبخندی به اشتون که همچنان با کوله‌ی کوچولوش روی مبل نشسته بود زد. ولی اشتون همینطور خیره به زین، اخم مثلا ترسناکی کرد و چشم غره‌یی رفت.

لی: خب اشتون، نظرت چیه کارای فرداتو انجام بدیم!؟

اش: دایی، این اقا کیه؟
اخماش هر لحظه بامزه تر میشد، لیام میخواست لپای تپل و سفید خواهر زادشو گاز بگیره.

لی: ایشون زینه عزیزم

لبخند محوی روی لبای زین درست شد، بلخره شخصی که رو به روشه یه بچه‌اس، نیازی به گفتن جزییات نداره.

اشتون بدون حرف سرشو تکون داد، کوله کوچولوش باز کرد و وسایلشو از توش بیرون اورد تا مشغول کاردستیه مهدکودکش بشه.

هردو مرد از جا بلند شدن، و سمت اشپزخونه رفتن.

زی: نمیدونستم کلاس خصوصی داشتی!
ابروهاشو بالا انداخت و به لیام که از یخچال پرتقال و سیب برمیداشت نگاه کرد.

لی: اره ولی ماله دو سال پیشه! یک سالی شده که دیگه شاگرد نمیگیرم.

زی: میتونستم دو سال پیش ببینمت، فقط اگه یکم بزرگ تر بودم!
خنده کوتاهی کرد و دستشو لبه کانتر گذاشت.

لی: ولی خب در اون صورت توهم میشدی یکی از شاگردام که فقط میومدن و میرفتن، من دو سال پیش اینی که الان هستم نبودم! حتی تو!

زین به اینکه لیام سر هر حرفی اینجور جملات رو تحویلش میداد، خندش میگرفت.

زی: بله

Only Ten Days[Z.M]Where stories live. Discover now