لیام لبشو لیسید و دستاشو دور گردن زین حلقه کرد و سرشو توی گردن پسر برد، بوی خنک عطرشو استشمام کرد و نفس راحتی کشید از اینکه دوباره بین بازوهای زینه، و قلبش اروم گرفت از اینکه زین دوباره پیش خودشه.

ساعتی بعد، هردو جلوی تی‌وی لم داده بودن و کیکی که زین خریده بود، همراه قهوه‌ایی که لیام درست کرده؛ به عنوان عصرونه، میخوردن.
این قرارشون، از اون دسته قرارهایی بود که در ارامش و سکوت خونه کنار هم لم میدن، ساعتها همو میبوسن و همو در اغوش میکشن. بدون هیچ سروصدایی، یا مشکلی. اونا برای حرف زدن وقت زیاد داشتن، پس ترجیح میدادن از وجود هم لذت ببرن.

ولی این قضیه خیلی طول نکشید چون زنگ دره خونه لیام، هردو پسرو از ارامششون جدا کرد.
لیام قهوه‌شو روی میز گذاشت، و از جاش بلند شد.

زی: اگه لازمه من برم تو اتاق؟!
نامطمئن زمزمه کرد و اماده شد تا از جاش بلند شه

لی: نه این چه حرفیه! لطفا اینو نگو
بوسه‌ایی روی گونه زین گذاشت و دستشو با فشار ارومی روی شونه پسر گذاشت تا بنشونتش.

لیام دره خونه رو باز کرد و بلافاصله بدنش بین بازوهای خواهرش قرار گرفت.
ر: سلام لیامی

لی: هی روث! اینجا چیکار میکنی؟ چقدر خوشحال بنظر میرسی!..اوه هی اشتون کوچولوی دایی هم که اینجاست! سلام عزیزم!

اشتون دست مادرشو رها کرد و بغل دایی خوشگلش رفت.
اش: دایی!!!
کوله کوچولوی مهدکودکش روی دوشش بود و واقعا هیجان زده بنظر میرسید!.

ر: اجازه هست؟

لی: اوه بله بفرمایید
اشتونو زمین گذاشت و درو برای خواهرش باز کرد تا وارد خونه بشه.

زین که تمام مدت حرفای لیام و شخصی که حالا میدونست اسمش روثه و خواهر لیامه، شنیده بود. از جاش بلند شد، لباسشو مرتب کرد و قدمی به جلو گذاشت.

ر: اوه سلام اقا

زین مودب جلو رفت و دست روث رو گرفت.
زی: سلام
تمام تلاششو میکرد تا جلوی خواهر لیام گند نزنه، و واقعا داشت عالی پیش میرفت.

لی: لطفا یه دقیقه صبر کنید تا منم بیام، ببینم اشتون چی میخواد
لیام درحالی که بچه بغل از کنارشون رد میشد گفت و سمت اشپزخونه قدم گذاشت.

روث لبخندی زد، و از اونجایی که خیلی به حرف لیام اهمیت نمیداد، سر صحبتو با لبخند باز کرد.
ر: نمیدونستم برادرم هنوز کلاس خصوصی قبول میکنه!

زی:اوه نه! اااممم.. من برای کلاس خصوصی نیومدم

ر: معذرت میخوام، من روث پینم شما؟

زی: زین..فقط زین
لبخندی زد و سرشو پایین انداخت.

" احقمی!؟ یعنی چی اخه فقط زین!؟"
توی ذهنش به خودش تشر زد و لبشو گاز گرفت، لیام لعنتی کجا رفته همین الان!؟

Only Ten Days[Z.M]Where stories live. Discover now