20

1.1K 231 31
                                    

آرتان بین خنده هاش به صورت کیا نگاه کرد و نفسش رفت.

طرح لبخندش از پشت ماسک مشخص بود و گوشه‌ی چشم هاش جمع شده بود و صدای خنده‌ی دلنشینش توی ماشین پیچیده بود. چقدر خندیدنش قشنگه‌.

آرتان دوباره ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. وقتی کنار هم قرار می‌گرفتن زمان جوری به سرعت سپری میشد انگار تمام دنیا یک چشم به هم زدنه.

به خونه رسیدن و کیا کپسول اکسیژنش رو توی ماشین رها کرد و پياده شد تا در خونه رو باز کنه.

جلوی عمارت سنتی جمشیدی آرتان پیاده شد و با تعجب به خونه نگاه کرد.
خونه‌ای عجیب با باغی بزرگ و عمارتی که انگار از دل قاجار به دنیای امروز پا گذاشته بود.

-خونتون چند سالست؟

-اونقدر هم قدیمی نیست. مادریم از خونه‌های سبک قدیم خوشش میاد. پدریم و پسرش هم اینجا رو باب میل اون ساختن.

-جالبه. مراقب خودت باش.

کیا به صندلی عقب و جعبه‌ی کفنش اشاره کرد.

-امضا که یادت نمیره؟

-یادم می‌مونه.

-آرتان... کفنم تنها چیزیه که از این دنیا میخوام. مراقبش باش.

آرتان با حسرت و غم سر تکون داد و جعبه‌رو از صندلی عقب برداشت.

با صدای پارس و زوزه‌ای سرش رو چرخوند و با دیدن موجود بزرگ و ترسناکی پشت سر کیا یه قدم عقب رفت.

بیشتر از اینکه شبیه سگ باشه شبیه گرگ بود. تنی دو یا سه برابر یه سگ معمولی داشت و صورتش بی‌نهایت ترسناک بود. نیمه صورتش سیاه بود و نیم دیگه قهوه‌ای.

کیا به سرش دست کشیده و به آرتان معرفیش کرد.

-این هاپو کوچولو، قهوه‌ای منه. بهش ولف هم میگم. خیلی مهربونه.

-هاپو؟ کوچولو؟

-فکر کنم ازت خوشش اومده.

-از کجا میدونی؟

-حسش میکنم. صورتش رو نبین. خیلی دوست خوبیه.

-از کجا گرفتیش؟

-دوستِ پدریم. دنبال یه ژرمن میگشتم تا باهوش باشه و وقتایی که نیاز دارم کنارم باشه.

-صبر کن ببینم.

آرتان بیشتر به اون سگ خیره شد و با چشم های گرد به حرف اومد.

-ژرمن؟! این هیولا میدونی اصلا چیه؟ ترکیب گرگ و ژرمنه. اینا رو ویژه ارتش آموزش میدن. توی یه ژرمن گرگی رو توی خونه نگه میداری؟! آدمو توی چشم به هم زدن تیکه تیکه میکنه.

-قهوه‌ای من یه سگ معمولی و نازه. گولاخ یه نگاه به خودت بنداز بعد به پسر من گیر بده.

قهوه‌ای پوزش رو به پای کیا مالید و خودش رو لوس کرد و آرتان با تعجب جلو رفت و دستش رو سمت هیولای دوست داشتنی گرفت.

کفن پوشWhere stories live. Discover now