6

1.1K 259 50
                                    

-من؟ مگه روح دیدی بچه!

آرتان با پوزخند گفت و کیا محکم جوابش رو داد.

-روح ندیدم یابو دیدم.

-ببین پر رو بازی در نیار الان وقت ندارم.

-چرا اومدی اینجا؟

کیا پرسید و دست به سینه یه قدم جلو رفت و دقیقاً زیر دماغ آرتان وایساد.

-یه مشکل پیش اومده. باید سالن ها جا به جا بشن.

-چه مشکلی؟

-من اینجا کنفرانس دارم.

-من هر ماه سالن آ رو رزرو میکنم. یه نگاه به دورت بنداز این آدما اون طرف اصلا جا نمیشن. اگه مشکلی بود از قبل به من میگفتن. تازه اون طرف همیشه برقش مشکل داره.

آرتان با حرص نفسش رو بیرون فرستاد و یه قدم عقب رفت.

-حالا باید جا به جا بشه.

-من بایدی نمیبینم. اون طرف برق نداره میخوای سوار من شی. کور خوندی گنده بک.

آرتان انگشتش رو به نشونه تهدید بالا برد و شروع کرد به رجز خونی.

-ببین شیربرنج. تو با یه مشت گَرِ گوری طرفی من کلی آدم حسابی. نمیتونم چنین کسایی رو منتظر بذارم. تو الان بری بشینی وسط میدون واسه اینا حرف بزنی فرقی براشون نداره. پس هِریییی.

-مستر یابو. این آدما پول دادن تا یه جای درست و حسابی باشن. عقل و شعورشون هم خیلی از تو بیشتره. وسط گرمای تابستون هم توی یه سالن بی کولر نمیشینن. اون کبری صغرایی که برای وقتت نگران بودن نتونستن یه سالن برات رزرو کنن؟

-ببین بچه چقدر میگیری بیخیال این سالن بشی.

-برو بیرون کارگاهم رو باید شروع کنم.

-هر مبلغی که میخوای.

-خفه شو بابا. خروج اون وریه. هِریییی.

با لحن خود آرتان گفت و سمت کپسول اکسیژنش رفت. چند بار نفس عمیق کشید و بی تفاوت کپسول رو کنار گذاشت و از روی پله ها بالا رفت و پا به استیج گذاشت.

آرتان با عصبانیت پرده قرمز رنگ رو کنار زد و با شنیدن صدای کیا متوقف شد.

-سلام. من کیا جمشیدی هستم و امیدوارم حالتون خوب باشه. آماده‌این تا جون بقیه رو نجات بدین؟

صدای تشویق حُضار بلند شد و آرتان با حرص به اون پسر رنگ پریده نگاه کرد. لبخند روی لبش و لباس‌های مرتبش بیش از اندازه روی اعصاب بود.

تیشرت آبی آسمونی و شلوار جین تیره با جلیقه مشکی. توی دستش کیف کمک های اولیه‌ای بود که به تک تک اعضای کارگاه هدیه داده شده بود.

کیا با آرامش وسیله های توی کیف رو نشون میداد و برای لحظه‌ای چشم‌هاش با چشم های تیره آرتان برخورد کرد. پوزخند پیروزمندانه‌ای زد و به کارش ادامه داد.

کفن پوشWhere stories live. Discover now