1

2.2K 232 12
                                    

ممنون که این وانشاتو برای خوندن انتخاب کردین
ووت و کامنت فراموش نشه♡

چشم هاشو بست و نفس عمیقی کشید. انقدر عصبانی و متشنج بود که هیچ چیزی نمی تونست آرومش کنه.

صدای تیک تیک ساعت توی عمارت بزرگ اکو میشد و این برای اعصاب ضعیف شده ی پسر حکم باروت رو داشت.

بکهیون: تو حق اینو نداری بهم بگی چیکار کنم یا نه. من بیست و دو سالمه و بچه نیستم. تو نمیتونی بهم بگی کجا میتونم برم کجا نمیتونم برم. تو حقشو نداری.

با صدای بلندی حرفاشو تاکید کرد و به چشم های به خون نشسته ی پدرش خیره شد.

بیون: بهتره دهنتو ببندی و حرفای احمقانتو برای خودت نگه داری بکهیون. من بهت دستور میدم و تو میگی چشم. هر حرف اضافه ای باعث میشه روز خودت سخت بگذره و عصاب من داغون تر شه.

بعد یک و ساعت نیم بحث و جدال بیون بالاخره حرفای آخرشو زد و از سالن بزرگ عمارت خارج شد.

اینجوری نبود که بکهیون از باشگاه رفتن یا ورزش کردن بدش بیاد. نه، اتفاقا اون از باشگاه رفتن و امتحان کردن هر نوع وسیله ی ورزشی ای لذت میبرد و تمام وقتش رو صرف ساختن عضله هاش میکرد.

اما این که پدر متعصب و به ظاهر نگرانش برای مدتی اونو از رفتن به باشگاه منع کرده و خودسر مربی ای برای اون انتخاب کرده اعصابش رو از اینی که هست داغون تر میکرد.

پایین اون عمارت بزرگ سالن ورزشی مخصوصی برای تک پسر وزیر بیون، ارباب بکهیون تدارک دیده شده بود.

اما پسر همیشه از این بابت که بدون پرسیدن نظرش کاری رو براش انجام میدادن بیزار بود.

بدون توجه به حرفایی که ساعت ها گفته شده بود خواست بره بیرون که با مانع شدن سه بادیگارد فریاد بلندی سر داد و مشت محکمی به فک یکی از اون ها فرود آورد.

عصبانی بود و حالا شقیقه هاش نبض میزد و کل تنش عرق کرده بود. چشم های قهوه ای رنگش به تیره‌گی میزد و رگه های قرمز رو به راحتی میشد از توی چشم هاش مشاهده کرد.

بدون توجه به خون دماغ شدن اون بادیگارد به سمت سالن ورزشیش راه افتاد.

کوله ش رو گوشه ای پرتاب کرد و بدون گرم کردن بدنش شروع کرد به مشت زدن های پی در پی به کیسه بوکسی که گوشه ای از سالن آویزون بود.

عرق از موهای سرش تا گردنش سرازیر شده بود و توجه ای به درد گرفتن انگشتاش نمیکرد.

انقدر به مشت زدن ادامه داد که حس میکرد اگه یه مشت دیگه بزنه غضروف انگشتاش از هم شکافته میشه.

- بیخیال پسر جون. تو به اون دستا حالا حالا ها نیاز داری.

صدایی توی سالن پیچید و به گوش های کیپ شده از نفس نفس زدن های مداوم بکهیون رسید.

Minister ByunDonde viven las historias. Descúbrelo ahora