قطرات باران کنسرتشون رو شروع کرده بودن و هیچ صدای دیگهای نمیشنیدم. تا قبل از اینکه اون به سمت ایستگاه بدوه و سگ کوچیکی که توی بغلش گرفته بود رو روی صندلیها بذاره و سوییشرتش رو دربیاره تا دور بدن اون موجود سفید بپیچه.
"حواسم بهت هست پیگی... حواسم بهت هست."
سگی که حالا از بین پارچهی سورمهای فقط پوزهاش پیدا بود چیزی گفت که احتمالا تشکر بود.
اون سگش رو بغل کرد و روی صندلی نشست.
احتمالا منتظر اتوبوس بود؛ اما با اون تیشرت سردش نمیشد؟سرش رو چرخوند و بهم نگاه کرد که سرپا ایستاده بودم؛ بهش لبخند زدم و اون هم لبخند زد.
"الان اتوبوس میاد و میریم خونه، بعد به شوفاژ میچسبیم تا گرم شیم و با هم چای میخوریم. دوست داری مثل دیشب فیلم ببینیم؟"
طوری که با سگش حرف میزد و اون رو بین دستهاش گرفته بود درست شبیه پدرهای حامی و مهربون بود... شاید حسادت میکردم، من همیشه دلم یه حیوان خانگی میخواست-
جهت وزش باد عوض شد و قطرات باران رو مستقیم توی صورتمون آورد. عقب رفتم تا روی صندلیها بشینم که کمتر خیس شم اما ممکن نبود، سقف ایستگاه کوچیکتر از چیزی بود که جلوی قطرات رو بگیره.
اون کمی به خودش لرزید و صورتش رو پایین برد تا پیگی رو بین شونه و گردنش نگهداره.
چترم رو از جیب کناری کیفم بیرون آوردم و طوری گرفتمش که جلوی باد و باران رو، برای هر سهتامون بگیره.دیدم که بهم نگاه کرد و آروم گفت: "ممنونم"
سرم رو تکون دادم و باز هم لبخند زدم.شانس آوردیم که اتوبوس با پنج دقیقه تاخیر رسید و مطمئن شدم که تمام مدت سوار شدن رو کنارش باشم و چتر رو برای خودش و پیگی نگهدارم.
روی اولین ردیفهای صندلی نشست و خودش رو کنار کشید و بهم نگاه کرد؛ فکر کنم یه دعوت بود... پس کنارش نشستم و گوشهای پیگی رو نوازش کردم.
"این پتونیاست، زیباترین دختر دنیا."
سگ کوچیک پوزهاش رو به پشت انگشتهام مالید و چیزی گفت وقتی گفتم: "سلام پتونیا، حالت چطوره؟"
"میگه خوبم-"
"تو متوجه حرفاش میشی؟"
اون خندید و دستش رو پشت گردنش کشید: "خب قطعا زبان سگها رو بلد نیستم ولی آره. مثل چیزی که راجع به سولمیتها میگن، بدون اینکه چیزی بگن متوجه احساسات و و تفکرات هم میشن."
و من به این فکر کردم که شاید اون سولمیتم بود چون کاملا سرمایی که اذیتش میکرد رو احساس میکردم؛ حتی با اینکه چندتا لباس گرم داشتم.
کاپشنم رو درآوردم و ازش خواستم کمی جلو بره تا اون رو پشتش بذارم.
"هودیم گرمه، لازمش ندارم."
دستهاش رو که از توی آستینهاش رد میکرد؛ متوجه شدم اون کاپشن دقیقا اندازشه، فقط کمی آستینهاش کوتاه شده بود و مچهای ظریفش رو به نمایش گذاشته بود. موهای نمدارش رو عقب زد و با لحن خجالت زدهای تشکر کرد.
"بیخیال، الان هر سهتامون خوبیم... درسته پیگی؟"
اون سگ پارس کرد و به نظر میرسید از اینکه بین سوییشرت صاحبشه کاملا راضیه.
و من واقعا متوجه نشدم اون رو با نیکنیمی که اون بهش میداد صدا کردم... نه تا وقتی که با همون لحن خجالتزده گفت: "لطفا بهش نگو پیگی... این یه چیزی بین خودمونه."
سرم رو تکون دادم و لبخند زدم تا مطمئن شه ناراحتم نکرده.
__________
سلام من فیزم و نباید اینجا باشم ولی هستم-
پس شما هم بیاین اینجا.. خوش میگذره *لبخند*یه استوری دیگه راجع به لوک همینگز و مایکل کلیفورد، امیدوارم اینیکی رو مثل و بیشتر از ست می فری دوست داشته باشین.
چپتری تحت عنوان کست و پلیلیست نداریم چون توی هر چپتر با کرکترها و آهنگهای احتمالی آشنا میشید.
باعث خوشحالی خواهد بود اگه به دوستهاتونمعرفیش کنید🖤🧡
YOU ARE READING
sHe [Muke]
Fanfictionدرست از لحظهی اول، همه چیز راجع به تو بود. _______ جایی که اون روز سرد و بارانی، لوک و پتونیا رو به مایکل هدیه داد. Cover: @stillunknowwn