اشک بود که از چشمام جاری می شد و ناخداگاه و بیوقفه شروع به باریدن گرفت حتی در بدترین کابوس های خودم هم همچین چیزی ندیده بودم
به من نزدیک شد تا در آغوشم بگیره ولی من یک قدم عقب تر رفتم و از این کار سرباز زدم.
ملکه- رئا باور کن اگه مجبور نبودم هیچ وقت همچین کاری رو نمیکردم من هم دلم نمیخواست بزرگ شدن تورو از دور تماشا کنم...
- تماشا کنی؟؟
ملکه- اره افرادی که تورو بزرگ کردن...من انتخاب کردم حداقل کاری بود که میشد در اون لحظه کرد.
با نگاهی عصبانی و خشمگین داد زدم و گفتم:« چه چیزی مهم تر از من بود؟ چطوری تونستی بچه خودت رو رها کنی و بری و پشت سرت رو هم نگاه نکنی.»
ملکه- اگر این رو نمیکردم شاید تو الان اینجا نبودی و خیلی وقت پیش از دستت داده بودم....
با نگاهی شرمنده و ناتوان به صورت پوشیده از اشکم نگاه کرد و دستش رو آورد جلو و اشک های من رو پاک کرد و فقط یک کلمه گفت:«متاسفم...»
خواست حرفش رو ادامه بده و صدایی از پشت در به گوش رسید و تمام اتاق رو سکوت فرا گرفت.
نگهبانی با سرعت و با عجله و نفس نفس زنان به داخل آمد و گفت:«ملکه من به قصر حمله شده نابودگر به قصر نفوذ کرده.»
چهره ملکه از ترس و اضطراب پوشیده شده و در همان لحظه به من خیره شده و بی مقدمه گفت:«اگر مردی با موی مشکی و قدی بلند و چشمی گیرا و نافذ به رنگ آبی دیدی فقط فرار کن میشنوی چی بهت میگم»
بدون اینکه حرف بزنم فقط سرم رو به نشانه رضایت پایین آوردم.
و تاکید کرد نباید اصلا دستش به من برسه اگر برسه خیلی برام گرون تموم میشه و جونم رو هم از دست می دم.
و از کنار من رد شد و قبل از اینکه از در خارج بشه با لبخندی از غم به من خیره شد و گفت:« دوستت دارم.»
و در آخرین جمله بهم گفت:«رئا کلاه رو سرت کن و اصلا درش نیار نباید اون بفهمه تو اینجایی.»و بی سرو صدا از اتاق رفت انگار اصلا اینجا نبوده.
دلم با غم پر شد انقدر که دیگه نمیتونستم طاقت بیارم و زدم زیر گریه مثل بچه کوچیکی شده بودم که به آغوش گرم مادرش نیاز داشت، در حالی که داشتم گریه میکردم یکی از نگهبان ها بازوی من رو گرفت و همراه خودش برد.
- داری من رو با خودت کجا می بری؟
نگهبان- اگه میخوای زنده بمونی بهتره مو به موی حرف های من رو انجام بدی.
از صداش معلوم بود که یک زن مبارز بود چهره اش رو نمیتونستم ببینم با نقابی پوشیده شده بود سمت راست دستش شمشیری بود من رو با سمت چپ دستش گرفته بود موی های خیلی بلند و زیبایی داشت که به هم بافته شده بود و لباسی زره مانندی به تن داشت که انگار برای جنگ آماده شده بود.
DU LIEST GERADE
Another Way To Save You
Fantasyرئا دختری است که در قلمرو میانی سرزمین خود زندگی میکند ولی زندگی او به یکباره تغییر کرد. زمانی که برای یک ماموریت به قلمرو آسمان ها اعزام میشود و آنجا با فردی ملاقات میکند که قصد کشتن او را دارد و به همراه قدم های او مرگ نیز پا به سه قلمرو میگذ...
chapter 2
Beginne am Anfang
