(سقوط و حقیقت)
نگاهی نگران و عصبی به من کرد انگار کار اشتباهی کردم، حالت صورتش گرفته بود مثل کسی بود که دیگه امیدی نداشت.
با لحنی نسبتاً عصبانی و سرزنش کننده بهم نگاه کرد و گفت:« رئا تو اینجا چیکار میکنی؟»
من شوکه شده بودم و ادامه داد و گفت:«تو قرار نبود اصلا امروز بیای»
اره کاملا راست میگفت من قرار نبود امروز بیام داخل این آشفته بازار کاشکی اصلا داوطلب نمیشدم عجب غلطی کردم.
متعجب و نگران بهش خیره شدم و گفتم:«شما...شما از کجا اسم من رو می دونید»
انگار نمی دونست باید چی جوابم رو بده مدام نگاهی افسوس وار و ناراحت کننده بهم نگاه میکرد انگار
داخل مجلس ختم بود و من هم همون بدبختی هستم که دارفانی رو ودا گفته.دیگه طاقتم طاق شده بود با صورتی عصبی و اخم آلود بهش رو کردم و گفتم:«خانم چرا به من جواب نمیدین چرا اینجوری به من نگاه می کنین من شما رو می شناسم؟»
با صورت جدی و سرد به من خیره شد انگار اصلا اون آدم ناراحت چند دقیقه پیش نبود بنظر میرسید زن عالی رتبه ای باید باشه، مثل نور آفتاب به سمتم میدرخشد انقدر برازنده و فاخر بود که آدم جلوش کم میآورد پیش از حد برای چشم های من جذاب و زیبا بود.
زیر لب آروم زمزمه کرد و گفت:«پس بالاخره وقتش رسیده...»انقدر آروم گفت که فکر نمیکرد من بتونم بشنوم چی میگه.
منظورش چیه ؟ یعنی میخواد چی بهم بگه؟
همینطور که غرق در فکر بودم با صدای آرام و متین بهم گفت:« من ملکه این قلمرو هستم و میخوام با دقت تمام به حرفام گوش کنی، میدونی چرا موهات به رنگ سفید در امده؟»
- چرا اول شما الیحضرت جواب سوال من رو نمیدین اسم من رو از کجا میدونین؟
ملکه- عجله نکن سروقت به اونم میرسیم
با کمی مکث گفتم:« قبل از اینکه به اینجا بیام فکر میکردم فقط مردم این سرزمین موهای سفیدی دارن ولی فکر کنم اگر کسی وارد اینجا بشه قضیه فرق میکنه، اگر اشتباه نکنم.»
ملکه- نزدیک شدی ولی نه ...مردم این قلمرو فقط رنگ موهاشون تغییر میکنه.
ملکه- رئا تو یک آسمانی هستی فرقی نمیکنه کجا زندگی کنی هویت تو همیشه همین میمونه ...تو نامیرا هستی.
انگار آب سردی ریختن رویه سرم مات و مبهوت به زمین خیره شدم در کثری از ثانیه همهی خیالات من جلوی چشمم رنگ باخت و از بین رفت.
ملکه- رئا میدونم که چقدر سخته که این حرف های من رو هضم کنی، میدونم سخته که حرف های من رو باور کنی ولی خانوادهای که تو در سرزمین میانی داری خانواده واقعی تو نیستن خانواده واقعی تو اینجا هست، من هستم من مادر تو هستم ولی متاسفانه.... هرگز شانس این رو نداشتم که تو رو نگه دارم ناچار شدم تورو رها کردم.
YOU ARE READING
Another Way To Save You
Fantasyرئا دختری است که در قلمرو میانی سرزمین خود زندگی میکند ولی زندگی او به یکباره تغییر کرد. زمانی که برای یک ماموریت به قلمرو آسمان ها اعزام میشود و آنجا با فردی ملاقات میکند که قصد کشتن او را دارد و به همراه قدم های او مرگ نیز پا به سه قلمرو میگذ...